بچه‌ها، می‌بینم که قطعی اینترنت روی همه تاثیرات به‌سزایی داشته =))

پست قبلی خصوصی بود روی دو دقیقه هفت تا بازدید خورد. گفتم حالا که انقدر دست به چونه همه‌تون نشستین توی بیان، و بیان هم که گویا روی گوشی‌ام کار می‌کنه، پس بیام برای اولین بار در مدت طولانی کاری رو انجام که واقعا بهش عادت ندارم؛ روزمره گفتن!


١. سر همین اولی پشیمون شدم. انقدر که هیچی ندارم برای گفتن :)) ولی می‌خوام سر این پست بیشینه(!) ی مقاومت رو از خودم نشون بدم. 

۲. امروز به این فکر کردم که اگه مدرسه رفتن انقدر خستگی نداشت، واقعا این روزا ترجیح می‌دادم هر روز برم مدرسه ( البته اگه برنامه‌ام مثل امروز می‌بود. دو زنگ ریاضی، دو زنگ پژوهش. که دوتای دوم در عمل یعنی مقادیر زیادی ول‌گردی و خوش‌گذرانی :)). ) که بعد سعی کردم به یاد بیارم سه‌شنبه از حجم کاری که برای چهارشنبه داشتم چه حال زاری داشتم، و بگم حرفتو پس بگیر شایا جون. 

۲. همین الان یه مارمولک از کنارم رد شد. خدایا. همین یه قلم جونور رو کم داشتم تو اتاقم. کفترا که توی بالکن اتاقم لونه کردن، مورچه‌ها توی اتاقم، تو ی نیم‌وجبی هم می‌خوای بیا رو سر من لونه کن. خجالت نکش. 

۳. این روزا خیلی گیجم. نه این‌که ندونم باید چی‌کار کنم. می‌دونم. ولی همه‌چیز در عین این که کاملاً مرتب به نظر میاد، نیست. توی ذهنم عملاً چیزی نیست که بخوام بگم شلوغه، یا نامرتبه، یا گیجه. یه عالم فکر بی سر و ته، هر از گاهی میان و می‌رن.

همیشه وقتی دنیا گیج کنه آدمو، تهش می‌رسه به پناه درونی خودش. بَده که پناه درونی نداشته باشی. بَده که تکیه‌گاه نداشته باشی. بَده که توی قلبت، تنها جایی که مطمئنی بی‌واسطه روراستی با خودت، ببینی جدی جدی تنها شدی انگار. اینجا دیگه جدی جدی تنهایی. حجم بزرگ مکمل تنهایی‌های قلبمو گم کردم. دوست دارم باور کنم که بوده، و "من" گمش کردم. دوست دارم بدونم هست هنوزم، فقط چشمای من بسته شدن.

کاظمی هیچ‌وقت نمی‌گه این دایره وجود نداره. حتی نمی‌گه مرکز دایره رفته تو بی‌نهایت. می‌گه مرکزش خیلی دور شده. دوست دارم بدونم من هنوزم اون دایره ی خیلی بزرگ رو دارم، فقط مرکزش خیلی از صفحه‌ام دور شده.

دوست دارم بدونم هستی هنوزم. امیدوارم این کافی باشه برای برگشتنت به این حجم خالی خیلی بزرگ. 

۴. داره از این سیستم خوشم میاد کم‌کم. مگر این‌که این داستانای قطعی اینترنت باعث شه من بنویسم. 

۵. هنوز ذهنم درگیر شماره ۳ ئه. هنوز نمی‌تونم متمرکز شم روی گفتن چیزای دیگه. :))

۶. دارم سعی می‌کنم یاد بگیرم که به قانون‌های ذهنی و فردی خودم پایبند با‌شم. (شایدم چون می‌ترسم که این خصلتم از بین بره دارم اینو می‌نویسم که دوباره به‌م تلقین شه که چه خصلت مهمی داشتم که نباید بذارم هیچ‌جوره از دستم بره.)

و مهم نیست واقعا که بقیه چه قضاوتی دارن. حتی، حتی مهم نیست که اون قوانین توی عمق وجود خودِ من مثل آدمای پایتخت کور‌ها درحال دویدن و تصادف کردن با هم‌دیگه و با در و دیوار باشن. مهم اینه که من دارم خودِ پایبندمو ارائه می‌دم. خودِ درحال تکاملم رو. حتی خودِ پایبندی که حق داره، که باید فرو بریزه و از نو بسازه. من این چهره رو دوست دارم. و این جزو چیزایی‌ه که می‌تونم با سینه‌ی ستبر و گردنِ کشیده بگم دوستش دارم. هرچه‌قدرم بیشتر بگم دوتا حالت بیشتر نداره، یا دوست داشتنم بیشتر می‌شه یا کاملا معنی‌اش رو از دست می‌ده که در هر دو صورت باید این شماره رو در اوج به پایان برسونم :))

٧. قریب به یک هفته است که فقط دارم به یه دونه آهنگ بی‌کلام گوش می‌دم. حس می‌کنم واقعا ترجیح می‌دم به جای هر خواننده‌ای، فقط پیانوی این آهنگ توی گوشم حرف بزنه. هی بگه برام. از اول. از یه چهره ی خندون که داره می‌دوه. زیر بارون، توی آفتاب، روی چمنا، زیر برف، وسط حیاط مدرسه‌مون، یا توی ایتالیا، یا توی انشعابای بلوار کشاورز.

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فرکتال هنر سید السّاجدین پوکه معدني پکیج تصفیه فاضلاب پنل ارسال اس ام اس آسانسور تیراژه شخصی دلستون