مثل آهنگی که یک روزی، یک جایی، یک وقتی، پیدا کرده ای و دست نخورده، گوشه ای نگاه داشته ای تا وقت ِ بی‌حوصلگی ات را مأوا شود، تا مبادا عجولانه، لذت ِ لحظه‌ها، این لحظه‌های عجیب که هرکدامشان به پدیده‌های یکسان رنگ ِ متفاوتی می‌بخشند، لذت ِ بی‌نهایت شدن ِ چیزی که اگر از میان ِ لحظه به لحظه ی زندگی‌ات، با لحظه ی به‌خصوص ِ خودش مقارن شود می‌تواند بی‌نهایت ِ تو باشد را بر خود حرام و به خوب بودن اکتفا کنی. صبورانه در برابر عجول بودن مقاومت کردی و آهنگ را برای لحظه‌اش نگاه داشتی. و آن آهنگ، آن لحظه، میان خیل ِ آهنگ‌ها، خیل ِ لحظه‌ها، به فراموشی سپرده می‌شوند؛ تا ابد، یا تا لحظه‌ای که این گمشده را از لا به لای چروک‌های برمودای زمانت بیرون می‌کشی، شاید در عنفوان مرور لحظه‌هایی به مصداق همان لحظه ی گمشده.
نام اش را می‌خوانی، The Forgotten Waltz. به یاد نداری لحظه‌ای را که صبورانه به انتظار لحظه ی بی‌نهایت شدنش نشستی و گوشه ای نگاهش داشتی. تو در بطن انتظار، و در بطن ِ بی‌نهایت ِ انتظار زیسته ای، تمام مدت، بی اینکه به یاد داشته باشی چشم به راهی، چشم به راه لحظه ی بی‌نهایت شدن. تو انتظار را زیسته‌ای و انتظار را فراموش کرده ای، آنچنان که لحظه ها، بی‌نهایت شدگی را از یاد برده اند و در بی‌نهایت ِ خود، به انتظار وقوع بی‌نهایت ِ خود بودند. تو فراموش کرده ای، بی‌رحمانه، همآنچنان که والس ِ فراموش شده‌ات، از یاد رفته.
ما فرزندان صبورانگی‌هاییم در انتظار ِ لحظه، لحظه‌هایی به بی‌کرانگی ابدیت؛ ما فرزندان به خوب‌ها و صرفاًخوب‌ها اکتفا نکردنیم و در بطن انتظار زیستن، در بطن انتظار مُردن، در بطن بی‌کرانگی ِ انتظار ِ بی‌کرانگی پوسیدن. اما تو، والس ِ از یادرفته ی من، خداوندگار ِ تو می‌خواسته در امتداد ِ یادگار بودن، از یاد رفته باشی. پاره ای از تاریخ باشی و پاره ی فراموش شده ای از تاریخ، سرزمینی که به سیاهچاله ی تاریخ سقوط کرده. قصه ی آدم‌هایش، خانه‌هایش، جنگ‌ها و صلح‌هایش لای شیارهای مغز ِ تاریخ مدفون شده. ابدیت ِ کوچک ِ دربسته ای که در ذهن هست، اما از یاد رفته است.
این‌گونه دچار فراموشی می‌شوی، والس ِ کوتاه ِ من. فراموش کردن و فراموش شدن، در عین یادآوری. و این، تمام ِ آنست که سرنوشت نامند.

این، انبساط جمیع اختتام های دنیاست، به اختصار، در همین یکی دو کلمه. تمام سرنوشت همین است عزیز من.


به استناد ِ حرفهایمان، با کسی که باری، او را بدرودی گفتم، که نه چندان بعد، آخرین بدرود نامیدمش.

و چه کسی فکر می کرد، آن قاب ِ -به قدر صرف یک فنجان قهوه، بعد از تمام روز دویدن ها- دلچسب، آخرین قاب ِ ما باشد؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دکوراسیون چوبی photography حبر زلال ها عقل آبی آموزش قانون جذب و موفقیت گیل مارکت حمایت از کالای ایرانی