روزی که، مانند هر بار و هر بار، حسرت ِ از دست‌رفته هایم به اشک بدل شده باشند و به پرده ی چشمانم، روزی که تمام جهان برایم تنگ‌تر از همین اتاق، همین شب شده باشد، روزی که از قلبم فقط بطن و دهلیز مانده باشد برای پمپاژی یک خط درمیان، برای ته‌ْمانده ای نفس، روزی که صبح تا غروب، شب باشد و شب تا سحر، شب باشد، از برای تسلی ِ خاطر به یاد ِ خود خواهم آورد که من، خودم زمین خوردم، خودم از جا بلند شدم. دیر فهمیدم انحنای جاده به کدام سو راهم می‌برد؛ اما فهمیدم. بالآخره فهمیدم.
مردم ِ تمام جهان توی سَرم همهمه می‌کنند، هر پچپچه‌‌ای، مابین هر دو غریبه‌ای در هر فاصله‌ای، در دوردست ترین جای جهان هم که ایستاده باشند* با یکدیگر در می‌آمیزند، به آوازی غریب و سرسام آور و موهوم مبدل می‌شوند و نزدیک‌تر از نجوای هر دوست به گوش ِ من می‌رسند. صدای شکایت‌شان را می‌شنوم که بی‌رحمانه می‌پرسند: چه‌قدر باید بهای زمین خوردن هایت را بپردازی؟ تا کِی قرار است زمین بخوری و به خیالِ تجربه، دل‌خوش باشی؟
می‌پرسند چندبار مگر می‌شود زمین خورد؟
می‌گویم چند بار مگر زندگی کرده بودم؟.

*نقل از شاملو ست، آنجا که زیبا می پرسد:

تو کجایی؟

در گستره ی بی مرزِ این جهان، تو کجایی؟

و زیباتر پاسخ می گوید:

من، در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام، 

کنارِ تو.

_بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
  برای تو._


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همه چیز از همه جا vaginalwhitening آفتاب اصفهانی آسان بار وبلاگ wpdev آموزش توسعه وردپرس تک سایت کارخانه و تجهیزات تولید خوراک دام و طیور راهنمای سفر به کیش شبنم رایانه