١٣٩٨/١٠/١۶
خب، حقیقتش اینه که من همیشه از تو مینوشتهم و همیشه هم خودم رو بابت نوشتن از تو سرزنش میکردم. (تو، مدتها و مدتها، ناخواسته باعث شدی که من، بیاراده به جون خودم بیفتم، خودم رو سرزنش کنم، خودم رو متهم ردیف اول تمام اتفاقات جهان بدونم و نمیدونی چهشکلیه متهم بودن توی وجود خودت.) ماهها از آخرین باری که چیزی دربارهی تو برای خودم نوشتهم میگذره. و اینبار از تو مینویسم چون تو نمونهی بارز محو شدنهای بیصدایی هستی که یک روز حتی فکرش هم نمیکردیم.
ما آدمها رو دوست داریم، حتی از خودمون هم بیشتر. بهمون هشدار میدن که یک روز میره همه ی این احساس، که تموم میشه این قصهی شاه پریون. ما باور نمیکنیم. ما هیچوقت باور نمیکنیم، فقط عادت میکنیم. من اینجوری فکر میکردم. تا اینکه دیدم تو چهقدر دورتر از حد تصور منِ چند ماه و سالِ پیش ایستادی و من حتی حواسم نبوده کی، چهطور انقدر دور شدی. و من باور کردم. من، باور کردم که دوری. من باور کردم که تو هم چرخدنده ی جبری. مثل من، مثل همه ی ما. قصهی تو هم گذشتن و رفتنه. قصهی زندگی.
پس، خداحافظ دوست قدیمی من. من هیچوقت بهترین دوست تو نبودم. فرصت نشد، فرصت هم اگر میشد، خودِ شدن نمیشد. من بلد نبودم؟ شاید. اما من خیلی بیشتر از چیزی که میشد کنار تو بودم. تو بودی؟ نمیدونم. نبوده باشی هم، این تویی که "درست" بودهی.
تو حتی از این خداحافظی خبر هم نداری. قراره چند روز/هفته/ماه دیگه همو ببینیم، تو از چارچوب در لبخند بزنی به من، من لبخندتو جواب بدم. اما تو، نمیدونم قراره که بفهمی یا نه، اما پشت لبخند من دیگه یه کهکشان گیج که حرفها و حسهای من ستارههاش میشن و توی هم میپیچن، نیست. پشت لبخند من دیگه هیچی نیست، یا اگر باشه، یه "هیچی"ه که قبلا جای تمام دلتنگیم بوده برای تو، و حالا خالیه. (کسی چه میدونه که واقعا خالیه یا نه. کسی چه میدونه که دلتنگی این حرفارو روی زبون من جاری کرده یا بیحسی.)
قراره کنار هم بشینیم، باهم حرف بزنیم، ولی خدای من! هیچ چیز قرار نیست رنگی از گذشته داشته باشه. دیگه هیچکدوممون حتی چیزی از زخم مشترکمون یادمون نمیاد. بین خودمون باشه یا نباشه، یادمون بیاد یا نیاد هم دیگه برای من مهم نیست. فکر میکردم این زخم قراره برام خیلی مهم باشه اما نیست. من توی تاریخ جا نموندم، گذشتم، رفتم و دیدم که زخم توی مسیره همیشه. فرقی نمیکنه با کی مشترک باشه وقتی عمق اشتراکش یکسان نیست. (یادته درباره زخم مشترک نوشته بودم و روزی که نگاهت بهش میفته، لبخند میزنی، سرتو ت میدی و برمیگردی به امروزی که حالت بهتره؟ اما امروز، من نمیدونم تو وقتی نگاهت به اون زخم بیفته، حتی یادت میاد که من به خودم زخم زده بودم تا مال تو رو ترمیم کنم یا نه. پس، منم احتمالا وقتی نگاهم به مال خودم بیفته فقط ابروهامو بندازم بالا. بدون مرور، بدون لبخند، بدون هر چیز اضافهای. )
پس، خداحافظ دوست قدیمی من. من باور کردم که تو دور شدی، حتی دور تر از روزی که نمیشناختمت. آدمها تا وقتی که همدیگه رو نمیشناسن، بی هیچ قصهی مشترکی دورن، دوری ای که نزدیک کردنش به سادگی رد شدن از عرض یه خیابونه، حتی اگه هزار سال طول بکشه. اما موقع رفتن، موقع دور شدن، سنگینی خاطرات مشترکی که توی کولههاشونه، بینشون سیاهچاله ای میسازه که هرگز طی نمیشه. اگه طی بشه هم، معلوم نیست تهش به کجا برسه؛ اما قطعا سر جای اولشون برنمیگردن. اولین قدم رو که برداری، همهچی عوض میشه. همهچی.
پس، خداحافظ دوست قدیمی من، با اینکه تو از این خداحافظی بیخبری و هرگز خبردار نمیشی. کاش تو هم با من خداحافظی کرده باشی گوشهی دفترت، بیاینکه من خبردار بشم. کاش تو هم حواست بوده باشه که چهقدر دور شدی از من. میدونم که نکردی، میدونم که نبوده. میدونم که الآن حتی تصدیق هم نمیکنی این فاصله رو. چون این فاصله، برای کسی که یه روزی خیلی نزدیک بوده، خیلی راهه، نه برای کسی که حتی اونقدر نزدیک هم نبوده.
پس خداحافظ دوست قدیمی من. خداحافظی کردن با علم به اینکه کسی صداتو نمیشنوه خیلی لذتبخشه. کاش تو هم با من خداحافظی کرده باشی گوشه ی دفترت، بی اینکه من خبردار بشم، بیاینکه من بشنوم.
و من تحریفکننده و بسطدهنده ی کوچکترین جرقههای احساسیی ام که توی ذهنم روشن میشن.
درباره این سایت