١. کتابا، فیلما، آهنگا، حرفا، ایدهها هر چیزی که باعث شه تصوراتمون نسبت به جهان واقعی و جهان ایده آل گسترش پیدا کنن هر چیزی که باعث شه عمیقتر فکر کنیم، عمیقتر حس کنیم، عمیقتر نگاه کنیم، هرچیزی که باعث بشه پیچیدهتر باشیم، پیچیدهتر ببینیم و احساسات پیچیدهتری داشته باشیم و بالطبع عقایدمون هم پیچیدگیهای عجیب و غریب پیدا کنن، هر چیزی که باعث شه تعداد قدمهای کمتری بین دوراهیای زندگیمون باشه، هر چیزی که انتخابها و شرایطهای ایدهآل و غیرایدهآل و فاکتورها و مرزهای ذهنیمون رو انقدر بسط بده و شاخ و برگشو متنوع کنه که دیگه کنار هم نگهداشتنشون غیرممکن بشه - مثل یه جعبه پر از آهنرباهایی که هیچکدومشون هیچ قطب غیرهمنامی با اون یکی ندارن- اینا قاتلهای ما ان. قاتلهای خاموش، قاتلهای ذره ذره. قاتلهای آروم. قاتلهای از درون.
اینها ان که فنای ما رو رقم میزنن. اینها ان که موهای ما رو نه از بیرون که از توی سر سفید میکنن، اینها ان که کمر قلبمونو خم میکنن، اینها ان که اشک منطقمون رو درمیارن، اینها ان که جیغ بیصدای ذهنمونو درمیارن. ذهنی که انقدر توی جمجمهمون جیغ میزنه تا از پا دربیاد، تا پژواکی که ازش تا ابد توی حفرههای جمجمهمون میمونه آروم آروم کَر مون کنه.
میتونم حرفامو بیشتر از این ادامه بدم اما نمیدم. چون میدونم هر چهقدر هم که ادامه بدم به تهش نمیرسم. بعضی از بینهایتا از بینهایتهای دیگه بزرگترن و این، بزرگترین بینهایتیه که من میشناسم.
مثالش توی ذهن من اینجوریه: فرض کن توی یه راهروی خیلی خیلی طولانی وایسادی، انقدر طولانی که تهشو نمیبینی و میدونی که هرگز نمیتونی برسی به تهش. توی این راهرو هر چند قدم یه دونه ستون وجود داره. این ستونا اعداد طبیعیان.
حالا فرض کن زیر پاتو نگاه کنی و ببینی بین هرکدوم از این ستونها، یه گودال خیلی خیلی عمیق وجود داره که بازم تهشو نمیبینی و توی هرکدوم از این گودالها پر تیلههای رنگیه. این تیلههای رنگی میشن اعداد گویا. حالا مولکولهای همه ی تیلههای همه ی گودالها رو تصور کن! اون میشه اعداد حقیقی.
من میتونم تا پروتون ها و نوترون های این تیلههای رنگی برم. ولی چه فایده ای داره؟ جز اینکه اینا همش یه بازی مزخرفه برای اینکه بالشت زیر سرِ مغز منو خیس کنه از اشک. جز اینکه لرزش دستا و پاهامو سر هر دوراهی بیشتر کنه. جز اینکه موهامون دونه، دونه، دونه سفید شه.
٢. پاییز امسال داره آخرین دقیقههاشو نفس میکشه. نمیدونم میتونم بگم عجیبترین پاییز زندگیم بوده یا نه، اما قطعا توی عجیب و پرماجرا بودنش شکی نیست. انگار واقعا دو سه سانت قد کشیدم و دو سه سانت خم شد کمرم، و جالبیش اینه که خنثی نمیشن این دوتا با همدیگه. ترس، تردید، اضطراب، اشتیاق، لبخند؛ شایای سه ماه قبل و شایای امروز همهی این حسارو داشتن و دارن هنوزم. ولی جنسشون فرق میکنه، حالشون فرق میکنه، حسشون، سنشون همه چیزشون زمین تا آسمون فرق میکنه. خیلی چیزا برام مهم بودن که دیگه نیستن، خیلی چیزا الآن برام مهمن که سه ماه پیش نبودن. خیلی چیزا فروریختن، خیلی آدما دور شدن، از خیلی آدما دور شدم. آدمهایی که فکرشم نمیکردم یه روز برسه که دور بودنشون انقدر برام بیاهمیت باشه. آدمهایی اومدن توی زندگیم که جالب، پیچیده، عجیب و هیجانانگیزن و خوشحالم که میشناسمشون و حضور دارن، هرچند احساسم نسبت بهشون هنوز توی یه هالهی بزرگ از ابهام باشه.
و بین این آدمهای جدید من شگفتانگیز ترین تضادها رو تجربه کردم، بهخاطرشون اتفاقاتی رو تو وجودم تحمل و تحلیل کردم که فکرشم نمیکردم یه روزی بتونم با همچین کنشهای درونیای کنار بیام و حال خودم رو - با فاکتور گرفتن از نوسانها و کشمکشها- خوب نگه دارم. آدمهایی رو پیدا کردم که به شدت همراهن، آدمهایی که به شدت حمایتگرا و ساپورتیون و آدمهایی که به شدت خوشحالم کنارشون، و حتی آدمهایی که خوبن اما کنارشون خوشحال نیستم، و حتی آدمهایی که کنارشون خوشحالم اما انگار باز هم خوشحال نیستم.
و آدمهایی که دوست دارم تمام وقتهای آزادم رو کنارشون قدم بزنم، به حرفاشون گوش بدم، باهاشون بخندم و دستشونو بگیرم و بدوام، تا هرجا که شد.
و آره. این شکلی بود پاییز. پر از تضاد، پر از شخصیتهای جدید کشفنشده، و پر از دوراهی. پر از انتخاب ناتمام. پر از احوال عجیب و متفاوت. پاییز دیوارهای زرد و نارنجی، پاییزِ چشمهای خشکیده در انتظار بارونهای نیومده
٣.
I'm only honest when it rains
If I time it right, the thunder breaks
When I open my mouth
I wanna tell you but I don't know how
I'm only honest when it rains
An open book, with a torn out page
And my inks run out
I wanna love you but I don't know how
I don't know how
| Neptune - sleeping at last |
درباره این سایت