کیوسک



غصه‌های کوچک شبانه ی من رد های بزرگی از خودشان به جا می‌گذارند. مثل توالی ِِ خون های ریخته شده در متن ِِ تاریخ که هیچ‌کدام، دیگری را نمی‌شویَد. نه آن‌قدر جنایی و شرور، اما همان‌قدر با دوام و مداوم. دقیقا به مثابه ی تکرار تاریخ و به اندازه‌ی تاریخ، بی‌تکرار: زمان، می‌گذرد و در راستای زمان، دست‌های دیگری به خون آلوده می‌شوند که گرچه جمله‌ی آنان از نهاد ِِ گناه برخاسته‌اند، اما هیچ‌کدام برای ارتکاب گناه، انگیزه‌ای دقیقا مشابه ندارند. 
اشک‌های شبانه ی من، و ردّ بزرگ ِِ اشک‌های شبانه ی من که گاه گداری روی نقش بالش به چشم می‌خورد، یادگار زخم‌های کوچکی هستند که روزگارانی، بر تنم نشسته‌اند و درد ِِ جراحتشان، شباهنگام اشک شده و از چشمانم فروچکیده. و همپای سقوطشان از پرده‌ی چشمانم، خود، سقوط کرده ام به پهنه‌ی رویایی رمزآلود، جایی که دلتنگی‌ام به آن راه نیابد. 
روبالشی ِِ من را، دلتنگی‌های شبانه‌ای نقش و نگار زده‌اند که امروز، به یاد ندارم کدام نقش، به دست کدام دلتنگی‌ام، در کدام بامداد ِِ بی‌سحر رقم خورده. اما مطمئنم، فرداهای هر کدام از آن شب‌ها، دیگر همان نگارنده ی دلتنگ ِِ دیشب نبوده ام. هیچ‌گاه برای پاک کردن این نقش و نگار های شبانه تلاشی نکرده‌ام. یا اگر به ذهنم خطور کرده تلاشی بکنم، به یاد آورده ام که این رد های بزرگی که از غصه‌های کوچک شبانه‌ام به یادگار مانده اند را، از روی بالش شاید، اما از روی قلبم هرگز نخواهم توانست که پاک کنم، و هرگز حتی نخواهم خواست، چرا که من، خوب می‌دانم دلتنگی ِِ کوچک ِِ امشب، صبح ِِ فردا از یاد خواهد رفت، ولی آن دل، که بر جای می‌ماند، هزار و یک‌ شب باتجربه تر از دیشب ِِ خود است. مثل ردی از خون که -گرچه بی نام و نشان،اما- تا ابدالدهر در حافظه ی تاریخ به جا می‌مانَد. 

هر چند وقت یک‌بار هم دلم هوای حرف زدن می‌کند. نه حرف‌های عادی 
ها. دلم برای نوشتن تنگ می‌شود، اما نه دلتنگی ِِ عادی برای نوشته های ساده. می‌آیم که چیزی بگویم اما نه چیزهای ساده. نه حرف های گذرا. دلم حرف‌های بلاگی می‌خواهد. من بلاگ‌خوان نیستم. با وجود خیلی‌های دیگر، چه بسا ادعای بلاگ‌نویس بودن هم نتوانم بکنم. اما این حرف ها را یک بلاگ‌نویس ِِ بلاگ‌خوان می‌فهمد. جنس حرف‌هایی را که هیچ‌کجا نمی‌توان نوشت جز همین‌جا.

روزی که، مانند هر بار و هر بار، حسرت ِ از دست‌رفته هایم به اشک بدل شده باشند و به پرده ی چشمانم، روزی که تمام جهان برایم تنگ‌تر از همین اتاق، همین شب شده باشد، روزی که از قلبم فقط بطن و دهلیز مانده باشد برای پمپاژی یک خط درمیان، برای ته‌ْمانده ای نفس، روزی که صبح تا غروب، شب باشد و شب تا سحر، شب باشد، از برای تسلی ِ خاطر به یاد ِ خود خواهم آورد که من، خودم زمین خوردم، خودم از جا بلند شدم. دیر فهمیدم انحنای جاده به کدام سو راهم می‌برد؛ اما فهمیدم. بالآخره فهمیدم.
مردم ِ تمام جهان توی سَرم همهمه می‌کنند، هر پچپچه‌‌ای، مابین هر دو غریبه‌ای در هر فاصله‌ای، در دوردست ترین جای جهان هم که ایستاده باشند* با یکدیگر در می‌آمیزند، به آوازی غریب و سرسام آور و موهوم مبدل می‌شوند و نزدیک‌تر از نجوای هر دوست به گوش ِ من می‌رسند. صدای شکایت‌شان را می‌شنوم که بی‌رحمانه می‌پرسند: چه‌قدر باید بهای زمین خوردن هایت را بپردازی؟ تا کِی قرار است زمین بخوری و به خیالِ تجربه، دل‌خوش باشی؟
می‌پرسند چندبار مگر می‌شود زمین خورد؟
می‌گویم چند بار مگر زندگی کرده بودم؟.

*نقل از شاملو ست، آنجا که زیبا می پرسد:

تو کجایی؟

در گستره ی بی مرزِ این جهان، تو کجایی؟

و زیباتر پاسخ می گوید:

من، در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام، 

کنارِ تو.

_بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
  برای تو._


مثل آهنگی که یک روزی، یک جایی، یک وقتی، پیدا کرده ای و دست نخورده، گوشه ای نگاه داشته ای تا وقت ِ بی‌حوصلگی ات را مأوا شود، تا مبادا عجولانه، لذت ِ لحظه‌ها، این لحظه‌های عجیب که هرکدامشان به پدیده‌های یکسان رنگ ِ متفاوتی می‌بخشند، لذت ِ بی‌نهایت شدن ِ چیزی که اگر از میان ِ لحظه به لحظه ی زندگی‌ات، با لحظه ی به‌خصوص ِ خودش مقارن شود می‌تواند بی‌نهایت ِ تو باشد را بر خود حرام و به خوب بودن اکتفا کنی. صبورانه در برابر عجول بودن مقاومت کردی و آهنگ را برای لحظه‌اش نگاه داشتی. و آن آهنگ، آن لحظه، میان خیل ِ آهنگ‌ها، خیل ِ لحظه‌ها، به فراموشی سپرده می‌شوند؛ تا ابد، یا تا لحظه‌ای که این گمشده را از لا به لای چروک‌های برمودای زمانت بیرون می‌کشی، شاید در عنفوان مرور لحظه‌هایی به مصداق همان لحظه ی گمشده.
نام اش را می‌خوانی، The Forgotten Waltz. به یاد نداری لحظه‌ای را که صبورانه به انتظار لحظه ی بی‌نهایت شدنش نشستی و گوشه ای نگاهش داشتی. تو در بطن انتظار، و در بطن ِ بی‌نهایت ِ انتظار زیسته ای، تمام مدت، بی اینکه به یاد داشته باشی چشم به راهی، چشم به راه لحظه ی بی‌نهایت شدن. تو انتظار را زیسته‌ای و انتظار را فراموش کرده ای، آنچنان که لحظه ها، بی‌نهایت شدگی را از یاد برده اند و در بی‌نهایت ِ خود، به انتظار وقوع بی‌نهایت ِ خود بودند. تو فراموش کرده ای، بی‌رحمانه، همآنچنان که والس ِ فراموش شده‌ات، از یاد رفته.
ما فرزندان صبورانگی‌هاییم در انتظار ِ لحظه، لحظه‌هایی به بی‌کرانگی ابدیت؛ ما فرزندان به خوب‌ها و صرفاًخوب‌ها اکتفا نکردنیم و در بطن انتظار زیستن، در بطن انتظار مُردن، در بطن بی‌کرانگی ِ انتظار ِ بی‌کرانگی پوسیدن. اما تو، والس ِ از یادرفته ی من، خداوندگار ِ تو می‌خواسته در امتداد ِ یادگار بودن، از یاد رفته باشی. پاره ای از تاریخ باشی و پاره ی فراموش شده ای از تاریخ، سرزمینی که به سیاهچاله ی تاریخ سقوط کرده. قصه ی آدم‌هایش، خانه‌هایش، جنگ‌ها و صلح‌هایش لای شیارهای مغز ِ تاریخ مدفون شده. ابدیت ِ کوچک ِ دربسته ای که در ذهن هست، اما از یاد رفته است.
این‌گونه دچار فراموشی می‌شوی، والس ِ کوتاه ِ من. فراموش کردن و فراموش شدن، در عین یادآوری. و این، تمام ِ آنست که سرنوشت نامند.

این، انبساط جمیع اختتام های دنیاست، به اختصار، در همین یکی دو کلمه. تمام سرنوشت همین است عزیز من.


به استناد ِ حرفهایمان، با کسی که باری، او را بدرودی گفتم، که نه چندان بعد، آخرین بدرود نامیدمش.

و چه کسی فکر می کرد، آن قاب ِ -به قدر صرف یک فنجان قهوه، بعد از تمام روز دویدن ها- دلچسب، آخرین قاب ِ ما باشد؟


1.

از میان پلک های نیمه بازم، دیدم که فنجان از دستم روی زمین افتاد، هزار تکه، صد هزار تکه شد؛

از میان پلک های نیمه بازت، ببین که دل، اگر از دست آدمی روی زمین بیفتد، چند تکه، چند هزار تکه خواهد شد؟

 

2.

دورمان دیواری کشیدم. دور ِ ما، و چیزی که روزگاری رازمان می پنداشتم و در اعماق سینه محفوظ و یگانه نگاه داشته بودم مبادا روزی مجبور باشم دردهای تو را با دیگری قسمت کنم. و حالا تصور کن مرا، و خودت را، رو در روی هم ایستاده بر پهنه ی ناکجایی به وسعت ابدیّت،و ابدیت ِ کوچک ِ غمگین ِ ما که بی کرانگی اش رنگ می باخت، دیوارهایش بلند و بلندتر، نزدیک تر و نزدیک تر می شدند، آن قدر نزدیک و آن قدر بلند که ما را در شکوه اسارت ِ شان حل می کردند؛ و انعکاس از دست رفته ترین پاره وجود ِ من در چیزی آکنده از جدال میان از دست رفتگی و رنج و رهایی که چشمانم را پر کرده بود.

و تصور کن ما را، مرا و خودت را، ایستاده رو در روی هم، مابین دیوارهایی خالی از رنگ، مابین لحظه ی لغزیدنت لبه ی پرتگاه، تا لحظه ی رفتن، برای همیشه رفتن. همین قدر کوتاه و همین قدر طولانی. مابین اصواتی که رنگ سکوت می گیرند اما سکوت نمی شوند. تمام اصوات جهان می شوند. زمزمه هایی که مسبب تمام سرگیجه های جهان اند.

حالا تصور کن ما را، من را و خودت را، و دیواری را که دورمان کشیده بودم، دور ِ ما و چیزی که روزگاری رازمان می پنداشتم. و دیواری که فرو ریخت، در یک آن، آنچنان که تمام دیوارهای جهان فرو می ریزند. و در پس دیواری که فرو ریخت، در پس خاک ِ بی رنگی که از آجرهای بی رنگ ِ این دیوار ِ ویران شده برخاسته بود، هزار تماشاگر، با چشمان تشنه اما آگاه. انگار سالها به استراق آنچه پشت ِ دیوار ِ ما می گذشت ایستاده بودند. و تو، که  از دست رفتن ِ چیزی که من در اعماق جان محفوظ نگاه داشته بودم را دیدی اما از دست رفتنش را با آغوش ِ باز پذیرفتی، آن زمان که همه چیز را مختوم پنداشتی.

دور ِ هرچیزی توی این دنیا، هر چیز ِ لعنتی ای توی این دنیا، دیواری هست، هرچند شفاف یا تیره، هرچند نفوذپذیر یا غیرقابل نفوذ. هرچند سست عنصر یا که محکم.

و تو، تو تمام دیوارهای دنیا را فرو ریزاندی. تو حرمت ِ دیوار را شکستی و قانون ِ دیوارها را. و قانون رازها را. قانون ما را. 

فاصله ای که میان ما ناپیمودنی بود را، ناپیموده رها کردی.

چیزی آکنده از جدال ِ میان از دست رفتگی و رنج و رهایی که پیشتر چشمانم را پر کرده بود،  آکنده از تمام بدرودهای جهانم شد، و از پلکهایم فرو چکید.

شاید که تو برای فروریختن آنچه کهنه است آفریده شده بودی.

رازهای کهنه ای که خاطرات کهنه تر دارند، و کهنه ترین زخم ها را.


دبیر ادبیات درباره ى نظم و شعر و تفاوتشون صحبت می کرد که میون ِ توضیحاتش جمله ای گفت به این عنوان که مقفّىٰ یعنی دارای قافیه؛ که لوب " تولید محتوای کمیک استریپ از بدیهی ترین و بی مززه ترین مسائل روزمره" و اون یکی لوب "ریشه یابی ناخودآگاهانه ی انواع افعال ثلاثی و رباعی و مزید و یزید و وزید" ِ مغزم به طور همزمان فعال شدن که در نتیجه نوروگیلیاهاشون به آکسونای همدیگه اتصالی کرد و ماحصل اینکه اگه مقفّی یعنی دارای قافیه پس احتمالاً مصفّی هم یعنی دارای صافیه. پس شعر مقفّی یعنی شعر قافیه دار و علی مصفّی یعنی علی صافیه دار.

بعد از اینکه وسط کلاس بارها از بی مزگی خودم در خودم لولیدم و جان دادم و با تشر معلم مواجه شدم که "انتهای کلاس" (بله من دقیقا در انتهایی ترین گوشه ی کلاس جای دارم؛ خصوصا زنگ ادبیات، انقدر که می تونم توی لیست حضور غیاب کلاس بغلی هم حضور داشته باشم)؛ شباهنگام که داشتم داستان بی مززگی خودم رو برای خودم بازنویسی می کردم، ترجیح دادم حالا که انقدر بی مزه ام حداقل دماغْ سوخته هم باشم؛ فلذا جستجو کردم "صافیه" که از بی معنایی واژه ی ابداعیم حصول ِ اطمینان کنم و از دماغ سوختگی ِ خودم در خودم بلولم و بله؛ #برگهایم_کو ؛ صافیه واقعا معنی داشت !! :))))

شعر مقفی= شعر دارای قافیه و وزن

علی مصفی= علی دارای صافیه و خلوص ( علی خالص )

( این پُستمو لیلا فقط بخونه ، ببخش اگه بی مزه م و دیوونه :))) )


 فکر کردین بعد از اینهمه مدت حرف مهمی برای گفتن دارم؟ دست پر اومدم؟

#هارهورهیر :))))


 
١٣٩٨/٢/٢٠
نُه روز مانده و من، از همین لحظه دلتنگ ِ این دیوانه‌خانه ی دوست‌داشتی ام.
و من دلتنگ ِ تو ام. از همین حالا.
دلتنگ تکاپوی با تو گفتنم، و هیچ نگفتن.
و دلتنگ خیال ِ شیرین ِ با تو از هرچیز گفتنم، و حقیقت ِ تلخ ِ با تو از هیچ نگفتن.
چرا که من، دیوانه ای هستم که خواب می‌بینم، و خواب می‌بینم که خواب می‌بینم، و خواب می‌بینم که خواب می‌بینم که خواب می‌بینم دیوانه ای هستم که پانزده سال در چرخه ی مُدام ِ یک خواب، گیر افتاده‌ام.
و من دیوانه ای هستم که دوست دارد تو را در خواب ببیند.
و من دیوانه ای هستم که دوست دارد خویشتن ِ ناتوان و درمانده در برابر تو را در خواب ببیند.
که من دیوانه ای هستم که خودآزاری را دوست می‌دارد.
و من همان دیوانه ای هستم که آرامشی اگر در این دیوانه‌خانه دارد، مدیون تو است و روزهای بودنت. 
دیوانه ای که هرگز نخواهد توانست برای تو بگوید که چه‌قدر بابت این آرامش ممنون تو است. 
و من دیوانه‌ای هستم که دلتنگ ِ این دیوانه‌خانه ی بی تو خواهد شد. 
" تو" یی که نمی‌شناسد.
" تو" یی که تنها چهار ساعت ِ دیگر را در این دیوانه‌خانه در مجاورتش خواهد بود.
و من دیوانه ای هستم که دلم برای تو تنگ می‌شود.

قصه‌ی نمی‌دانم چندمین خانه ی کوچه ی شهید رجایی است. با آن درهای سفید و حیاط ِ بی‌سقفی که پیچک‌های باغچه سایه‌بان اش شده بودند - عموی بزرگم، پیچک‌های دست‌پرورانده ی بابابزرگ را با دقت ِ بی کم و کاستی به سیم‌مفتول هایی که دیوارهای دو طرف ِ حیاط را در بلندترین ارتفاعشان به یکدیگر متصل می‌کردند، پیچانده بود؛ آن‌گونه که سایه ی سرمان شده بودند و سرپناهمان از گرمای آفتاب ِ بی‌امان ِ تابستان. - و صدای پمپ ِ آب که با صدای پراکنده ی جیرجیرک‌ها درمی‌آمیخت و سکوت شب‌های تابستان را در هم می‌شکست و آرام آرام، به آغوش خوابی عمیق روانه‌مان می‌کرد.
تا زنده‌ام، خاطره ی تابستان دلنشینی که به ماجراجویی و بازی‌های بی سر و صدای تنهایی توی سوراخ سمبه‌ها ی آن خانه سپری کردم از یادم نمی‌رود. برنامه ی غذایی‌مان از قبل معیّن بود و بر دیوار ِ آشپزخانه، چسبیده. آن‌موقع ها بابابزرگ هنوز حوصله ی اینجور کارها را داشت. هر روز برایمان ناهار می‌پخت و خوب یادم هست که چهارشنبه ها ماهی سرخ‌شده داشتیم. یکی دو تکه ماهی برایم کنار می‌گذاشت، با سبزی و شربت آب‌لیمو، می‌چید توی سینی. همان‌موقع ها هم اذان سر می‌دادند و می‌رفت نمازش را می‌خواند. من هم سینی‌ام را بر می‌داشتم و می‌نشستم جلوی تلویزیون ِ اتاق خودش، کارتون می‌دیدم.
بعد از آن هم، وقتی که نوبت ِ چرت عصرانه می‌شد، نوبت ِ جولان من بود. شلیل می‌آوردم و می‌نشستم جلوی شبکه ی مورد علاقه‌ام که رأس چهار بعد از ظهر، سرود ای ایران پخش می‌کرد، بعد تام و جری و بعد از آن هم سریال و کارتون. آن وسط‌ها که تبلیغات پخش می‌کرد هم، پنج شش دقیقه ای پیانو تمرین می‌کردم و باز می‌نشستم پای کارتون. تمرین، کارتون، تمرین. بعد توی کمد لحاف‌ها قایم می‌شدم که مبادا سر و کله ی "شی‌با" پیدا شود و بهم هشدار بدهد که یللی تللی دیگر بس است و بنشینم پای تمرینم. تمرین که تمام می‌شد، محافظ ِ پیانو که با برق ِ تلویزیون مشترک بود، یک‌جا خاموش می‌کردم. بعداً که بابابزرگ می‌آمد تلویزیون را روشن کند، می‌دید روشن نمی‌شود. می‌گفت " دختر کُچکه چَقده پِ ای برقا بوزی بْکُنَه." دلم خوش بود به اینکه دوباره که مهمان آمد، بابابزرگ شکلات‌ها را بیرون بیاورد. یا عمو دوباره از همان شیرینی‌های همیشگی بخرد و من تا یک هفته، هر روز صبحانه‌ام یک لیوان شیر و یک شیرینی باشد. عصای بابابزرگ را بردارم و از این‌طرف خانه به آن طرف بدوم و اسب‌سواری کنم. یا پیپ ِ دوران جوانی‌اش را از توی کشوی دوم کش بروم و با کف صابون پر کنم و یا قل‌قل کردنش کِیف کنم. 
همان تابستان بود که پای مامان‌بزرگ شکست. از بس نمی‌خواست کسی را به دردسر بیندازد، همه را آسی کرده بود. واکرش را بر می‌داشت و به گوشه و کنار خانه سرک می‌کشید. وسط راه، واکرش را ول می‌کرد، می‌رفت توی آشپزخانه و ساعتها، به قول خودشان،" پته‌قژ‌قژ " می‌کرد. یک‌لنگه پا می‌ایستاد و کابینت ها را می‌ریخت بیرون، دوباره از نو می‌چید. بعداً بابا پیدایش می‌کرد که بدون واکر دارد پته‌قژ‌قژ می‌کند و شاکی می‌شد که چرا حداقل یکی از ما را بیدار نکرده است.
این‌ها همه مال روزهای آخری بود که هردو حوصله داشتند و روی پا بودند. مال روزهای آخری که بابابزرگ پیچک‌ها را با دقت آب می‌داد. یکی دو سال بعد، نفس‌های بابابزرگ به شماره افتاد و مامان‌بزرگ مدام خمیده‌تر شد. بعد از آن‌که بابابزرگ رفت، مامان‌بزرگ را بردند خانه ی عمه ی کوچکم. خانه سوت و کور شد. پیچک ها را هم دیگر کسی آب نداد؛ آن‌قدر که خشکیدند و تمام شدند. هربار که برای تعطیلات، پا به آن خانه می‌گذاشتیم، غصه‌ام می‌گرفت. از هجوم خاطراتم با کسانی که این خانه را تنها گذاشته بودند و تنها ردّی کهنه از حضورشان به‌جا مانده بود: تخت خوابهایشان، کپسول اکسیژن بابابزرگ و عینک شکسته مامان‌بزرگ. با این حال، هنوز خانه، پابرجا بود. می‌گفتم هنوز مامان‌بزرگ هست؛ حتی اگر پیچک‌ها نباشند.
مامان‌بزرگ خانه ی عمه ی کوچکم مستقر بود و من، می‌دیدم که عید به عید، شکسته‌تر می‌شود. تا اینکه یک هفته پیش، مامان‌بزرگ هم رفت. 
خانه‌ی نمی‌دانم چندم ِ کوچه، با آن درهای سفید، از حضور، خالی شد. برای همین چند روز، آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و بعد از آن، شاید دیگر نه من، نه بابابزرگ و مامان‌بزرگ و نه حتی هیچ‌کدام از خاطراتمان، جایی در آن خانه نداشته باشیم و من این را، از همان اولین روزی که دل ِ پیچک‌ها گرفت و باران شد، فهمیده بودم. می‌دانستم که دیگرْ بار، در حیاط آن خانه موهای بلندم را که در تلألو آفتاب ِ آن خانه، طلایی رنگ به نظر می‌آمدند، شانه نخواهم کرد. می‌دانستم صدای بحث‌ها و خنده‌هایشان خانه را پر نخواهد کرد. می‌دانستم بعد از این،چهارشنبه ها ماهی و شربت آب‌لیمو نداریم. آدم می‌داند اما انکار می‌کند. انکار می‌کند، تا روزی که با دو چشم خود ببیند کلید ِ درهای سفید ِ نمی‌دانم چندمین خانه ی کوچه ی رجایی را، به دست‌های غریبه‌ای می‌سپارند.

غصه‌های کوچک شبانه ی من رد های بزرگی از خودشان به جا می‌گذارند. مثل توالی ِِ خون های ریخته شده در متن ِِ تاریخ که هیچ‌کدام، دیگری را نمی‌شویَد. نه آن‌قدر جنایی و شرور، اما همان‌قدر با دوام و مداوم. دقیقا به مثابه ی تکرار تاریخ و به اندازه‌ی تاریخ، بی‌تکرار: زمان، می‌گذرد و در راستای زمان، دست‌های دیگری به خون آلوده می‌شوند که گرچه جمله‌ی آنان از نهاد ِِ گناه برخاسته‌اند، اما هیچ‌کدام برای ارتکاب گناه، انگیزه‌ای دقیقا مشابه ندارند. 
اشک‌های شبانه ی من، و ردّ بزرگ ِِ اشک‌های شبانه ی من که گاه گداری روی نقش بالش به چشم می‌خورد، یادگار زخم‌های کوچکی هستند که روزگارانی، بر تنم نشسته‌اند و درد ِِ جراحتشان، شباهنگام اشک شده و از چشمانم فروچکیده. و همپای سقوطشان از پرده‌ی چشمانم، خود، سقوط کرده ام به پهنه‌ی رویایی رمزآلود، جایی که دلتنگی‌ام به آن راه نیابد. 
روبالشی ِِ من را، دلتنگی‌های شبانه‌ای نقش و نگار زده‌اند که امروز، به یاد ندارم کدام نقش، به دست کدام دلتنگی‌ام، در کدام بامداد ِِ بی‌سحر رقم خورده. اما مطمئنم، فرداهای هر کدام از آن شب‌ها، دیگر همان نگارنده ی دلتنگ ِِ دیشب نبوده ام. هیچ‌گاه برای پاک کردن این نقش و نگار های شبانه تلاشی نکرده‌ام. یا اگر به ذهنم خطور کرده تلاشی بکنم، به یاد آورده ام که این رد های بزرگی که از غصه‌های کوچک شبانه‌ام به یادگار مانده اند را، از روی بالش شاید، اما از روی قلبم هرگز نخواهم توانست که پاک کنم، و هرگز حتی نخواهم خواست، چرا که من، خوب می‌دانم دلتنگی ِِ کوچک ِِ امشب، صبح ِِ فردا از یاد خواهد رفت، ولی آن دل، که بر جای می‌ماند، هزار و یک‌ شب باتجربه تر از دیشب ِِ خود است. مثل ردی از خون که -گرچه بی نام و نشان،اما- تا ابدالدهر در حافظه ی تاریخ به جا می‌مانَد. 

هر چند وقت یک‌بار هم دلم هوای حرف زدن می‌کند. نه حرف‌های عادی 
ها. دلم برای نوشتن تنگ می‌شود، اما نه دلتنگی ِِ عادی برای نوشته های ساده. می‌آیم که چیزی بگویم اما نه چیزهای ساده. نه حرف های گذرا. دلم حرف‌های بلاگی می‌خواهد. من بلاگ‌خوان نیستم. با وجود خیلی‌های دیگر، چه بسا ادعای بلاگ‌نویس بودن هم نتوانم بکنم. اما این حرف ها را یک بلاگ‌نویس ِِ بلاگ‌خوان می‌فهمد. جنس حرف‌هایی را که هیچ‌کجا نمی‌توان نوشت جز همین‌جا.

روزی که، مانند هر بار و هر بار، حسرت ِ از دست‌رفته هایم به اشک بدل شده باشند و به پرده ی چشمانم، روزی که تمام جهان برایم تنگ‌تر از همین اتاق، همین شب شده باشد، روزی که از قلبم فقط بطن و دهلیز مانده باشد برای پمپاژی یک خط درمیان، برای ته‌ْمانده ای نفس، روزی که صبح تا غروب، شب باشد و شب تا سحر، شب باشد، از برای تسلی ِ خاطر به یاد ِ خود خواهم آورد که من، خودم زمین خوردم، خودم از جا بلند شدم. دیر فهمیدم انحنای جاده به کدام سو راهم می‌برد؛ اما فهمیدم. بالآخره فهمیدم.
مردم ِ تمام جهان توی سَرم همهمه می‌کنند، هر پچپچه‌‌ای، مابین هر دو غریبه‌ای در هر فاصله‌ای، در دوردست ترین جای جهان هم که ایستاده باشند* با یکدیگر در می‌آمیزند، به آوازی غریب و سرسام آور و موهوم مبدل می‌شوند و نزدیک‌تر از نجوای هر دوست به گوش ِ من می‌رسند. صدای شکایت‌شان را می‌شنوم که بی‌رحمانه می‌پرسند: چه‌قدر باید بهای زمین خوردن هایت را بپردازی؟ تا کِی قرار است زمین بخوری و به خیالِ تجربه، دل‌خوش باشی؟
می‌پرسند چندبار مگر می‌شود زمین خورد؟
می‌گویم چند بار مگر زندگی کرده بودم؟.

*نقل از شاملو ست، آنجا که زیبا می پرسد:

تو کجایی؟

در گستره ی بی مرزِ این جهان، تو کجایی؟

و زیباتر پاسخ می گوید:

من، در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام، 

کنارِ تو.

_بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
  برای تو._


١٣٩٨/٢/٢٨
[ به وقت ِ یک روز مانده به پایان ]
 
آن روزهای اول که برای ثبت نام می‌آمدیم، ساختمانی آبی- خاکستری بود با نمای آلومینیومی شبیه کارخانه‌های آدم آهنی سازی توی کارتون‌ها.
اولین باری که خیابان ِ عابدینی زاده را در امتداد درازای دبیرستان آینده ام قدم می‌زدم، نمای بیرونی راهروهایی را دیدم که انگار هرگز تمام نمی‌شدند. آن روز با خودم فکر کردم که پیمودن هر کدام از آن راهروها، حداقل ده سال طول می‌کشد. نمی‌دانستم روزی خواهد رسید که من، پس از سه سال، درحالی این کارخانه ی کوچک را وداع می‌گویم که سر تا ته این راهروها را صدها بار پیموده‌ام و تمام این رفت و آمدها انگار که تنها به قدر چند لحظه ی کوتاه زمان برده است.
سال اول، ما 701 بودیم. اولین کلاس ِ طبقه ی سوم که پنجره اش رو به باغچه ی حیاط باز می‌شد. خیلی‌ها از قبل یکدیگر را می‌شناختند و خیلی‌ها غریبه بودند اما نه آشنایی‌ها با همان شکل پیشین ادامه یافت و نه غریبگی‌ها و بالاخره هر کدام از ما فهمید پشد کدام میز و کنار کدام آدم‌ها حال بهتری دارد. فهمیدیم کجای خط تولید این کارخانه ی کوچک را باید در دست بگیریم.
هنوز خیلی چیزها برای کشف کردن داشتیم و یکی از اولین چیزهایی که خیلی زود کشف کردیم این بود که اینجا خبری از خوب‌ها و خیلی‌خوب های دبستان نیست. اولین امتحان زیست را که دادیم حساب کار دستمان آمد. نمره ی هجده، کلاً یکی داشتیم و نمره های تک رقمی و زیر 14 تا دلتان بخواهد. دروغ چرا، من با ارفاق 10 گرفتم.
کمی بعد از آن فهمیدیم دستمان آن‌قدرها هم برای خوش‌گذرانی های اعیانی که انتظار داشتیم باز نیست و آواز دهلی که برایمان در وصف دبیرستان نواخته اند، از دور خوش بوده است. اما راه خوش گذراندن را زود یاد گرفتیم. فهمیدیم تا وقتی که جارو باشد و نیمکت و حیاط، چیزهای دیگر بهانه‌اند. دل خوش کردیم به پرسه های بی مجوز و کی یا با مجوز و محترمانه در آزمایشگاه های زیست و شیمی و بوی تینر و رنگ اتاق هنر و ماکت‌های اتاق مطالعات اجتماعی و کلاس‌های گاه و بیگاهی که در سایت کامپیوتر با آن قفل پر ماجرایش تشکیل می‌شدند. و این هنوز اول راه بود. 
سال بعد از آن، ما 8/1 بودیم. دیگر کلاسی نداشتیم که خودمان را بهش متعلق بدانیم اما در عوض، حالا تمام مدرسه مال ما بود. تمام کلاس‌ها و تمام راهروها مال ما بودند. رنگ تفریح که به صدا در می آمد، دوان دوان سراغ کمد های قرمز رنگ کوچکمان می رفتیم؛ وسایل زنگ گذشته را می گذاشتیم و کتابهای زنگ آینده را بر می داشتیم و تلّی از کتاب و دفتر در بغل، عازم کلاس بعدی می‌شدیم - و من از خیال اینکه این کارخانه ی کوچک، هاگوارتز من شده بود، چه ذوقی داشتم- همان سال بود که با تمام کلاس‌ها و راه‌پله هایی که هزاران بار بالا و پایینشان کردیم تا کلاس‌هایمان را یاد بگیریم، خاطره ساختیم. و همان سال بود که ما معجزه ی کلاس هایی را کشف کردیم که پنجره هایشان رو به باغچه ی حیاط باز می‌شد. آن‌ها، عجیب با بقیه فرق داشتند، خصوصا روزهایی که برف و باران می‌بارید.
ما راه ِ کلاس‌ها و فاصله ی بین پله ها و زاویه ی پاگردها ی میان راه‌پله ها را بهتر از خطوط کف دستمان یاد گرفته بودیم، آن‌قدر که با چشمان بسته فاصله ی کلاس‌ها را می‌پیمودیم. ما تمام این کارخانه ی کوچک را یاد گرفته بودیم و وقت ِ آن بود که خودمان را یاد بگیریم. خیلی وقت‌ها دلتنگی‌هایمان را، اشک هایمان را و قلبمان را در گوشه های دنج حیاط جا می‌گذاشتیم. ما بارها زیر باران جا ماندیم و هربار بیشتر فهمیدیم که نمای خاکستری رنگ ِ این کارخانه ی کوچک، وقتهایی که باران می‌زند، با تمام غمگین بودنش زیباست.
و امسال، ما 9/1 بودیم. کلاس زرد رنگی که پنجره ای رو به خیابان داشت. روزهای زمستان که بعد از رسیدنمان به مدرسه، هنوز شب بود و تاریک بود و باران بود، ما چراغ‌ها را خاموش نگاه می‌داشتیم و با چشمان خواب‌آلوده، می‌نشستیم به تماشای ماشین‌هایی که در تاریکی می‌رفتند و صدای عبور چرخ‌هایشان از آسفالت خیس، تنها صدایی بود که در کلاس شنیده می شد. هر کداممان که از راه می‌رسید، دیگران را دیوانه می‌نامید اما خیلی زود، بی هیچ حرفی کنارشان می‌نشست و تماشا می‌کرد. چیزی ته وجود همه ی ما مشترک بود و حجم ِ زیادی از آن را، انتظار غمگینمان برای به پایان رسیدن امسال تشکیل می‌داد.
و حالا، این ماییم. با کوله باری از خاطرات بزرگ و کوچکمان. خاطره ی روزهایی که اشک‌هایمان دل زمین را لرزاند و روزهایی که صدای خنده های شادمانه مان تا آسمان رفت. روزهایی که یکی از ما خسته شد، دیگران دستش را گرفتند و از جا بلندش کردند، یا روزهایی که از یاد بردند یک نفرشان را چند قدم عقب تر جا گذاشته اند و لابد آن یک نفر با خودش فکر کرد چه قدر تنهاست.

لحظه هایی که یکی از ما، بی مقدمه زیر آواز می زد و بقیه بی چون و چرا همراهی اش می کردند و چند لحظه ی بعد که با ورود معلم به خود می آمدیم، می فهمیدیم که همه در حال خواندن و رقصیدن بوده ایم. 

لحظه هایی که دلگیر شدیم، فریاد کشیدیم، از خوشحالی ِ یکدیگر ذوق کردیم یا غصه ی دیگری، بغض شد و در گلویمان نشست. لحظه هایی که دست یکدیگر را گرفتیم، خواندیم و رقصیدیم و همپای یکدیگر قد کشیدیم و خندیدیم و خندیدیم
و حالا، این ماییم. که فکر می‌کردیم پیمودن این راهروهای طولانی، ده سال طول می‌کشد. و حالا، بعد از ده سال، کوله بار خاطرات بر دوش، این کارخانه ی کوچک  انگاری تمام این رفت و آمد ها فقط به اندازه ی چند لحظه ی کوتاه بوده است.
 

امضاء: 7/1، 8/1 و 9/1 . 


* قسمت هایی از متن که زیرشان نقطه چین دارند، حاوی تصاویر مناطق توصیف شده اند.* 


امروز، با تمام کلاس های طبقه سوم خداحافظی کردیم. حتی با اسکلت ِ نصفه و نیمه ی آزمایشگاه زیست. و چه کسی فکرش را می کرد من از همین الآن، این قدر دلتنگ این سایه ی خنک باشم؟


گمانم نه همیشه، که هرگز آن طوری نمی شود که فکرش را می کنیم. و امان از این چرخه های ناتمام ِ دویدن ها و دورتر شدن ها!


من، فقط می ترسم. خب؟ فقط می ترسم. حالا که بعد از اینهمه بی تابی به یک تکه از این دنیا عادت کرده ام، دو دستی پس دادنش، و با چشمان ٍ بسته به استقبال ناشناخته ها رفتن، سخت است. و غمگین. و این، یگانه داستان ِ " صحنه ی یکتای هنرمندی ما" ست.


یک شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم، تصمیم گرفته بودم استعاری نباشم!

و آن صبح ِ شنبه، من تمام دوستان ِ مسجّعم را از دست دادم.

و آن صبح ِ شنبه، من مثنوی ِ بلندبالایی را در خود به خاک سپردم.

و بعد از آن، تمام قافیه ها از من پر کشیدند.


شده ام مصداق عینی حرف آن فیلسوفی که -یادم نمانده که بود و- می گفت تو، فقط یک بار می توانی پایت را داخل رودخانه بگذاری چون دفعه ی بعدی که این کار را تکرار کنی، نه تو همان « تو » ی یک لحظه قبل هستی و نه رودخانه. چون رودخانه در جریان است و تو نیز.

حالا مطمئنم اگر همین لحظه خوبم، تضمینی نیست که یک لحظه ی دیگر هم خوب مانده باشم. رسمش همین شکلی ست؟


*عنوان از قیصر امین پور عزیز عزیزم است.


اگر می‌شد برای تو می‌نوشتم که: «حال همه‌ی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که به آن شادمانی بی سبب می‌گویند.» یا نه، می‌نوشتم: « امروز برای من، روز خوبی نیست. روزِ بدِ تنهایی‌ست. این‌جا را غباری گرفته است. پنجره‌ها نمی‌خندند و آب نمی‌جوشد»

اما، راستش را اگر بخواهی بدانی، نه' تنها ملالِ ما، گم‌گشتگی خیالی دور است و نه کرانه‌ی دیدمان پوشیده از غبار. بیشتر، انگاری که روزگارِ رنگ و صدا است. سمفونی نامنظم ِ ضربآهنگ‌هایی که با رنگ‌ و پاییزی که از راه می‌رسد درمی‌آمیزند. حکایتِ عبور از پلی که نه مهارتِ بندباز می‌طلبد، نه آسودگیِ رهگذر. بداهه‌نوازی نت‌هایی که روی هارمونی غروب سه‌شنبه سوار می‌شوند و می‌روند بالای طاقچه می‌نشینند به تماشا.

مثلا من دیدم که فردا، پنجره جوشید. همان پنجره‌ای که دیروز روی سرم باریده بود. امروز هم، صدای آواز مستانه‌اش را باد تا گوشم آورد کاش می‌شد ملودی را مثل تمبر چسباند پشت نامه‌ها. آن وقت آهنگ ساز باد و پنجره را مثل تمبر پشت نامه‌ام می‌چسباندم تا خودت ببینی.

دلم می‌خواست از حرف و باران و طعمِ خیلی خیلی خیلی نابِ رفاقت پر و خالی می‌شدم مدام. اما روزگار اصوات است، می‌بینی که. از صدا پر و خالی می‌شوم، و از تکه‌های عکس ِ بی آلبوم، و از سکانس‌های بی فیلم از گذر آدم‌ها.

می‌گویم روزگار هارمونی های پراکنده و پراکندگی‌های موزون است.مثلا دهانم را باز کردم و کلام، قاصدک شد، از حصارش رست، هزار پاره شد و تا بی نهایت رفت. دویدیم و از یک شمردیم تا ده، صدایمان آسمان شد، آسمان' پاییز بارید، یک دل سیر.

اگر می‌توانستم آواز پنجره را مثل تمبر می‌چسباندم پشت نامه‌ام تا بخوانی. یا حداقل برای تو می‌نوشتم تنها ملالِ ما، گم‌گشتگی خیالی دور است. اما عزیز من، روزگارِ رنگ و صدا ست.

 

 


۱۳۹۸/۷/١٠
امروز برای برگشتن سرویسم با ه. یکی بود. اولش بیشتر با افرا حرف می‌زدیم و اونم یه‌کم مشارکت می‌کرد ولی وقتی افرا پیاده شد ما دوتا مونده بودیم عقب و الهه جلو. کل راهو حرف زدیم. از امروز، دیروز، حال و گذشته ای که برای من انگار صد سال گذشته بود ازش، نه سه سال. صد سالی که انگار من یم‌بار کاملا از بین رفتم و دوباره به وجود اومدم. و جالبی‌ش این بود که وقتی ما ازش حرف می‌زدیم جوری بود که انگار همه‌چی همین دیروز اتفاق افتاده. همین دیروز دستای همو ول کردیم بی اینکه خبر داشته باشیم زندگی قراره کجای آینده دستامونو دوباره بذاره توی دستای همدیگه. راهی که تا ابد طول می‌کشید توی یه چشم بهم زدن تموم شد و می‌دونی چه اتفاقی افتاد؟ پرت شدم به جایی شبیه دنیای ذهنی رایلی و لحظه‌ای که اون ارابه‌ای که با بینگ‌بانگ ساخته بودن پرت شد توی دره ی فراموشی، ولی شادی و بینگ‌بانگ واسه‌ش آهنگ خوندن و ما یه لانگ‌شات دیدیم از یه دره ی عمیق و تاریک پر از خاطرات فراموش شده که یه ارابه رنگین کمونی توش روشن و خاموش می‌شه. با این تفاوت که این یکی، دنیای ذهنی من بود و این من و ه. بودیم که ناخودآگاه داشتیم برای ارابه ی خاطرات مشترکمون که پرت شده بود توی دره فراموشی من، آهنگ می‌خوندیم.
رنگ اون خاطره‌ها قشنگ بود. مثل اونجایی که مرجان فرساد می‌خونه "خونه ی ما دور دوره، پشت کوهای صبوره" یا اونجایی که گروس می‌گه " بازمی‌گردم به تمام رنگ‌های رفته‌ی دنیا "
بعد از مدت‌ها انگار دوباره برای چند دقیقه، کسی رو دوباره پیدا کرده بودم که دستش به جاهایی از خاطراتم می‌رسید که شاید دلتنگشون بودم، شاید می‌خواستم به یادشون بیارم. کسی که می‌شد بدون زور و سختی، بلند و بی‌دغدغه از روزهای دور گفت و خندید کنارش. می‌شد بی‌دغدغه خندید و خاطره گفت و خوب بود، حداقل برای چند دقیقه؛ قبل از این‌که از اون ماشین پیاده شم، دوباره غریبه شیم و دور. توی راهروها رد شیم از کنار هم، شاید با سلام خالی، یا یه لبخند محو.
و اون‌جا، برای چند لحظه احساس کردم کسی هست که من کنارش راحتم اما نمی‌شه برگردیم به‌هم انگار. نمی‌شه، نمی‌خواد، یا نمی‌تونم نمی‌دونم. حتی نمی‌تونم تشخیص بدم چند درصد از اون حال خوب من توی اون چند دقیقه متقابل بوده و این سخته.
توی این روزایی که من دارم دست و پا می‌زنم برای پیدا کردن کسی که قلبمو گرم نگه داره کاش می‌شد نزدیک‌تر نگه‌دارم به خودم، کسی رو که راحت و قدیمیه و مرور کردنش شبیه صدای ت خوردن برگا تو بهار، احساس کر شدن از صدای خنده‌هامون توی سرویس،شبیه لم دادن روی کاناپه نارنجی سنترال پرک.

به قول یه نفر، از اینا که مایت دیلیت لِیدر :)) حتی درباره خصوصی یا عمومی گذاشتن‌اش هم مطمئن نیستم چندان.


مشکل تو همینه که درد رو، دِین خودت می‌دونی به دنیا. می‌گی چرا خدا می‌فرستدمون رو زمین، درد رو می‌ده بهمون و بعد بغل‌مون نمی‌کنه. ولی ببین، دنیا خیلی بزرگتر از اونه که به دین من و تو احتیاجی داشته باشه. هیچ‌کدوم از آدمای این زمین هم که نباشن، دنیا به جبر خودش ادامه می‌ده. درد، دِین توئه به خودت، به لحظه‌هایی که حس می‌کنی خوشبختی؛ تلنگریه که می‌خواد یادت بیاره چی داری، و تو حواست نیست. به آدمات حواست نیست. به دنیات حواست نیست.
درد، پاره‌ای از وجودته. مثل لبخندت. مثل نگاهت. نپرس چرا هست، چون خودش دلیل حضورشو فریاد می‌زنه. اگه من درباره‌اش بهت بگم، باورم نمی‌کنی؛ پس خودت باورش کن. مثل من که یه روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم قد کشیدم. دیدم ئه! باور دارم به درد.
اگه درد نباشه، دیگه هیچ صبحی نمی‌تونی نور خورشید رو ببینی و حس کنی قد کشیدی. به‌خاطر درده که قد کشیدن رو می‌فهمی. الآنم مهم نیست اگه حرفامو نمی‌تونی ادامه بدی یا روشون تمرکز کنی. فقط بمونن توی ذهنت؛ شاید توی خواب، توی تاریکی اتاق، وقتی بارون می‌زد، چرخیدن توی سرت؛ فهمیدی کجایی.
 

ناآشنای دور، سلام.

یک سال و سیزده روز پیش، برای روزهای از گَرد ِ راه نرسیده ی پانزده‌سالگی ام، این‌گونه نوشتم:

« می‌دونیم اگه دست همو بگیریم می‌تونیم بقیه‌ی مسیرو با چشمای بسته طی کنیم. گیجیم ولی چشمامون لبخند می‌زنه. حفره‌ی خالیِ توی قلبامون که یه روزی جای انتظارِ پونزده‌ ساله‌مون بوده، داره پر می‌شه از نور. راه سختیه؛ سخت و غریب، ترسناک، سنگین. اطمینان با چشمای بسته سخته. ولی دستای همو داریم.

کاش سال بعد بنویسم: هزار بار گم شدیم، هزار بار پیدا شدیم. حالا چشمامونو باز کردیم، و هنوز لبخند رو لبامونه. »

الآن که برای تو می‌نویسم، درست 13 روز می‌شود که شانزده سالگی‌ام را زندگی می‌کنم (و امیدوارم تو از تفاوت میان "شانزده سال داشتن" و "شانزده سالگی را زیستن" به خوبی آگاه باشی). می‌خواهم برای تو از یک غروب ِ خیلی معمولی از غروب‌های شانزده‌ سالگی‌ام بگویم، که سایت را رفرش کردم و بنگ؛ آن غروب دیگر هیچ‌جوره معمولی به نظر نمی‌آمد. خبر قبولی‌ام در همان مدرسه‌ای را دیدم که زندگی‌اش کرده بودم؛ سال‌ها، در رویا و در واقعیت. زمستان و بهار و تابستان و پاییز، و آخ از پاییز. و آخ از روزهایی که آسمان خاکستری بود و باران می‌بارید و من آن‌جا نبودم، و بعضی روزها که با سر زمین می‌خوردم و دنیا تاریک بود و انگار قرار نبود هرگز آن‌جا باشم.

بیشتر از این بزرگ جلوه‌اش نمی‌دهم، با این‌که چندان کوچک نبود. من پذیرفته شده بودم؛ درست همان وقتی که به تازگی آموختم از آرزوهای قدیمی باید دل کند گاه‌گداری. آن‌جا که آن غروب ایستاده بودم، نقطه ی آغاز مسیری بود که چهار سال، با تمام جزئیات، آرزو کرده بودم‌اش. اما یک چیزی این وسط درست نبود. یک چیزی کم بود، یک چیزی جور در نمی‌آمد. من یاد گرفته بودم چیزهای عزیز را، تاریخ انقضایشان که تمام شد، پشت سر بگذارم؛ اما فکر نمی‌کردم رویای عزیزی که پشت سر جا گذاشته بودم جایی در آینده به انتظار من نشسته باشد.

اما از من بشنو -از کسی که هم‌الآن، مجموعه ای از ناهمگون ترین احساسات دنیاست: ترس و تردید و شعف. از کسی که حالا، با گذشت یک روز از آن غروب، آهنگ‌های قدیمی را، بی هیچ ترسی از هجوم دل‌تنگی، گوش می‌کند و خاطرات‌ قدیمی را، با لبخندی به پهنای صورت و با چشمان نیمه‌بسته از شدت لبخند، مرور. به من نگاه کن و به حسرت‌هایی که مسبب دل‌تنگی بودند و حالا فرصت‌هایی هستند مستحق بال و پر گرفتن، تا اوج رفتن؛ و از من بشنو که همان دَم ِ آسوده، به تمام سختی‌های یک ساله می‌ارزد. می‌ارزد. همین لبخند عمیق ِ کسی که بعد از این‌همه بی‌اعتمادی، دوباره خودش را باور کرده، می‌ارزد.

و حالا، بعد از یک سال و سیزده روز، من می‌نویسم: « هزار بار گم شدیم، هزار بار پیدا شدیم. حالا چشمامونو باز کردیم، و هنوز لبخند رو لبامونه. »


آن شبی که پانزده سالگی‌ام نفس‌های واپسین خود را فرو می‌برد و چراغِ خانۀ " آقای هم‌روشنا " از تنهایی شبانه‌ام می‌کاست و قلبم را گرم می‌کرد، دستم را به قلم بردم و با خودم قول و قرارهایی گذاشتم -همان‌ چیزی که آن‌ور‌آبی‌ ها بهش می‌گویند رزولوشن- باری کنار گذاشتن یا به‌دست آوردن عادات و رفتارهایی که گمان می‌بردم کنار گذاشتن‌ یا که به‌دست آوردن‌شان می‌تواند از منِ پانزده ساله آدم خوش‌مشرب تر، خوش‌اخلاق تر یا قابل‌تحمل تری بسازد و شانزده‌ سالگی‌ام را "خوش‌حال" تر رقم بزند.

اولین و مهم‌ترینش این بود که دیگر غمگین ننویسم. خیلی وقت بود که تمام پست‌هایم خاکستری بودند و بوی خستگی می‌دادند. می‌خواهم این فصل از زندگی‌ام فصل امید باشد، فصل رنگ. و این وبلاگ بوی خستگی می‌دهد. تا همین حالا هم اگر اینجا چیزی ننوشتم، دلیل‌اش همین بود.

شاید دیگر اینجا ننویسم. حس می‌کنم اینجا که می‌نویسم، انگار که نثرم بی‌اختیار غمگین می‌شود، و با اینکه دلتنگ ِ این نثر غمگین خواهم شد و بی‌اندازه دوستش داشته‌ام، اما حس می‌کنم کافی‌ست. وقتی برای خستگی نمانده.

شاید فصل جدیدم، نامه‌هایی باشند به آقای هم‌روشنا؛ با این‌که قانون نانوشته‌ای در منطقم اصرار دارد که نامه‌نویسی، ساده‌ترین راه فرار ِ از تلاش برای آفرینش یک بافت منسجم داستانی است، اما با تمام این اوصاف، سادگی و صمیمیت و راحتی‌اش را دوست دارم.

این بود. پاره ی کوچکی از سیزده شبانه روز، شانزده سالگی را زیستن.

قربانت، 

شایای پانزده ساله، با لبخند عمیق و چشمان نیمه‌بسته از شدت خوابالودگی. :))


می‌گم آرزو کردن محدودیت نداره. می‌تونم قد همه ی ستاره ها آرزو کنم؛ ولی اگه ستاره ها هم محدودن، همه‌اش مال تو. 

می‌گه مگه آدم به چندتاش می‌تونه فکر کنه؟ 

می‌گم به همه‌اش. و همه‌اش ممکنه یه چیز باشه گاهی. 

می‌گه: اون‌قدری که دنیا بچرخه تا برآورده شن. 

می‌گم: برآورده شدنش مهم نیست. من آرزو می‌کنم. و اگر قرار باشه اتفاق بیفته، دنیا خوب بلده چرخیدنو.


بچه‌ها، می‌بینم که قطعی اینترنت روی همه تاثیرات به‌سزایی داشته =))

پست قبلی خصوصی بود روی دو دقیقه هفت تا بازدید خورد. گفتم حالا که انقدر دست به چونه همه‌تون نشستین توی بیان، و بیان هم که گویا روی گوشی‌ام کار می‌کنه، پس بیام برای اولین بار در مدت طولانی کاری رو انجام که واقعا بهش عادت ندارم؛ روزمره گفتن!


١. سر همین اولی پشیمون شدم. انقدر که هیچی ندارم برای گفتن :)) ولی می‌خوام سر این پست بیشینه(!) ی مقاومت رو از خودم نشون بدم. 

۲. امروز به این فکر کردم که اگه مدرسه رفتن انقدر خستگی نداشت، واقعا این روزا ترجیح می‌دادم هر روز برم مدرسه ( البته اگه برنامه‌ام مثل امروز می‌بود. دو زنگ ریاضی، دو زنگ پژوهش. که دوتای دوم در عمل یعنی مقادیر زیادی ول‌گردی و خوش‌گذرانی :)). ) که بعد سعی کردم به یاد بیارم سه‌شنبه از حجم کاری که برای چهارشنبه داشتم چه حال زاری داشتم، و بگم حرفتو پس بگیر شایا جون. 

۲. همین الان یه مارمولک از کنارم رد شد. خدایا. همین یه قلم جونور رو کم داشتم تو اتاقم. کفترا که توی بالکن اتاقم لونه کردن، مورچه‌ها توی اتاقم، تو ی نیم‌وجبی هم می‌خوای بیا رو سر من لونه کن. خجالت نکش. 

۳. این روزا خیلی گیجم. نه این‌که ندونم باید چی‌کار کنم. می‌دونم. ولی همه‌چیز در عین این که کاملاً مرتب به نظر میاد، نیست. توی ذهنم عملاً چیزی نیست که بخوام بگم شلوغه، یا نامرتبه، یا گیجه. یه عالم فکر بی سر و ته، هر از گاهی میان و می‌رن.

همیشه وقتی دنیا گیج کنه آدمو، تهش می‌رسه به پناه درونی خودش. بَده که پناه درونی نداشته باشی. بَده که تکیه‌گاه نداشته باشی. بَده که توی قلبت، تنها جایی که مطمئنی بی‌واسطه روراستی با خودت، ببینی جدی جدی تنها شدی انگار. اینجا دیگه جدی جدی تنهایی. حجم بزرگ مکمل تنهایی‌های قلبمو گم کردم. دوست دارم باور کنم که بوده، و "من" گمش کردم. دوست دارم بدونم هست هنوزم، فقط چشمای من بسته شدن.

کاظمی هیچ‌وقت نمی‌گه این دایره وجود نداره. حتی نمی‌گه مرکز دایره رفته تو بی‌نهایت. می‌گه مرکزش خیلی دور شده. دوست دارم بدونم من هنوزم اون دایره ی خیلی بزرگ رو دارم، فقط مرکزش خیلی از صفحه‌ام دور شده.

دوست دارم بدونم هستی هنوزم. امیدوارم این کافی باشه برای برگشتنت به این حجم خالی خیلی بزرگ. 

۴. داره از این سیستم خوشم میاد کم‌کم. مگر این‌که این داستانای قطعی اینترنت باعث شه من بنویسم. 

۵. هنوز ذهنم درگیر شماره ۳ ئه. هنوز نمی‌تونم متمرکز شم روی گفتن چیزای دیگه. :))

۶. دارم سعی می‌کنم یاد بگیرم که به قانون‌های ذهنی و فردی خودم پایبند با‌شم. (شایدم چون می‌ترسم که این خصلتم از بین بره دارم اینو می‌نویسم که دوباره به‌م تلقین شه که چه خصلت مهمی داشتم که نباید بذارم هیچ‌جوره از دستم بره.)

و مهم نیست واقعا که بقیه چه قضاوتی دارن. حتی، حتی مهم نیست که اون قوانین توی عمق وجود خودِ من مثل آدمای پایتخت کور‌ها درحال دویدن و تصادف کردن با هم‌دیگه و با در و دیوار باشن. مهم اینه که من دارم خودِ پایبندمو ارائه می‌دم. خودِ درحال تکاملم رو. حتی خودِ پایبندی که حق داره، که باید فرو بریزه و از نو بسازه. من این چهره رو دوست دارم. و این جزو چیزایی‌ه که می‌تونم با سینه‌ی ستبر و گردنِ کشیده بگم دوستش دارم. هرچه‌قدرم بیشتر بگم دوتا حالت بیشتر نداره، یا دوست داشتنم بیشتر می‌شه یا کاملا معنی‌اش رو از دست می‌ده که در هر دو صورت باید این شماره رو در اوج به پایان برسونم :))

٧. قریب به یک هفته است که فقط دارم به یه دونه آهنگ بی‌کلام گوش می‌دم. حس می‌کنم واقعا ترجیح می‌دم به جای هر خواننده‌ای، فقط پیانوی این آهنگ توی گوشم حرف بزنه. هی بگه برام. از اول. از یه چهره ی خندون که داره می‌دوه. زیر بارون، توی آفتاب، روی چمنا، زیر برف، وسط حیاط مدرسه‌مون، یا توی ایتالیا، یا توی انشعابای بلوار کشاورز.

 

 


گفت من خسته‌ام، فقط می‌خوام بخوابم. 

[ خسته‌ایم ما. مشت‌های گره‌شده مونو نبین. ]

گفتم بخواب. قد چهارتا پاییز بخواب. 

[ ولی پاییز سر نیومده هنوز

پاییز سر نیومده هنوز. ]

گفتم بخواب، ولی توی خواب‌ات هم یادت باشه که فردا صبح باید بیدار شی.

[ مشت‌های گره‌شده مونو نبین

خیالِ فرداست توی مشتامون

خیالِ فرداست توی مشتامون. ] 


گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟

گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.
الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته جاده نور می‌بینم یا نه. 

و می‌دونم که من هنوزم بعضی از غروبا، از خودم بدم میاد. زیر بارون دلم انقدر تنگ می‌شه که رگام توی هم گره می‌خورن. با بعضی از جمله‌ها انقدر بهم می‌ریزم که هزارتا کهکشان از خودم فرار می‌کنم. من هنوز نمی‌دونم کی ام. هنوز نمی‌دونم چیو قبول دارم چیو ندارم. همیشه دنبال حقیقت خودم می‌گردم و پیداش نمی‌کنم. یه روزایی انقدر گیج و آشفته می‌شم که فقط دنبال تسک منیجر مغزم می‌گردم که خاموش کنم خودمو. من هنوز به هیچ‌کدوم از سوالام جواب ندادم! هیچی نمی‌دونم من هنوز. 

ولی من هنوز خیلی کوچیکم. دیگه تلاش نمی‌کنم که بگم نیستم. کوچیکم، و خوشحالم که کوچیکم، چون هنوز کلی وقت دارم برای دست و پا زدن، برای دویدن، برای رسیدن. هنوز می‌تونم به خودم اجازه بدم که نخوام به هیچی فکر کنم. 

می‌خوام ببینم اون فانوسه که ته این جاده سرد برفی وسط باد و بوران شبا سوسو می‌زنه، واقعیه یا از خستگی چشمای منه؟ می‌خوام زیر بارون آهنگ بخونم. می‌دونم که هنوز یک عالم ماجراجویی توی این زندگی مونده واسه‌م. می‌خوام بمونم، ببینم، بسازم. همین‌جا رو، همین "خود" رو. 

سو، واسه‌م مهم نیست که بشه یا نشه که بگیم پرده‌ها رو بندازن تا دکور و نقشامون رو عوض کنیم. 

من رو همین صحنه، تو همین پرده، با همین گریم، ادامه می‌دم بازیمو. 


[ و می‌دونی داشتم به چی فکر می‌کردم اون لحظه؟ می‌دونی تصویر کیا جلوی چشمام بود؟
آره. داشتم به اونا فکر می‌کردم.
و توی این تصویری که جلوی چشمم بود، من حالم خوب بود.
می‌خندیدم.
نمی‌دونم چی پیش میاد فردا، پس‌فردا، دو سال دیگه.
ولی امروز، یه تصویر لانگ‌شات از ما جلوی چشمم بود وسط اون حیاط. و می‌خوام فکر کنم معنیِ این تصویر بیشتر از یه توهم گذراست.] 


١. کتابا، فیلما، آهنگا، حرفا، ایده‌ها هر چیزی که باعث شه تصوراتمون نسبت به جهان واقعی و جهان ایده آل گسترش پیدا کنن هر چیزی که باعث شه عمیق‌تر فکر کنیم، عمیق‌تر حس کنیم، عمیق‌تر نگاه کنیم، هرچیزی که باعث بشه پیچیده‌تر باشیم، پیچیده‌تر ببینیم و احساسات پیچیده‌تری داشته باشیم و بالطبع عقایدمون هم پیچیدگی‌های عجیب و غریب پیدا کنن، هر چیزی که باعث شه تعداد قدم‌های کمتری بین دوراهیای زندگی‌مون باشه، هر چیزی که انتخاب‌ها و شرایط‌های ایده‌آل و غیرایده‌آل و فاکتورها و مرزهای ذهنی‌مون رو انقدر بسط بده و شاخ و برگشو متنوع کنه که دیگه کنار هم نگه‌داشتن‌شون غیرممکن بشه - مثل یه جعبه پر از آهنرباهایی که هیچ‌‌کدوم‌شون هیچ قطب غیرهمنامی با اون یکی ندارن- اینا قاتل‌های ما ان. قاتل‌های خاموش، قاتل‌های ذره ذره. قاتل‌های آروم. قاتل‌های از درون.

این‌ها ان که فنای ما رو رقم می‌زنن. این‌ها ان که موهای ما رو نه از بیرون که از توی سر سفید می‌کنن، این‌ها ان که کمر قلبمونو خم می‌کنن، این‌ها ان که اشک منطق‌مون رو درمیارن، این‌ها ان که جیغ بی‌صدای ذهن‌مونو درمیارن. ذهنی که انقدر توی جمجمه‌مون جیغ می‌زنه تا از پا دربیاد، تا پژواکی که ازش تا ابد توی حفره‌های جمجمه‌مون می‌مونه آروم آروم کَر مون کنه.

 

می‌تونم حرفامو بیشتر از این ادامه بدم اما نمی‌دم. چون می‌دونم هر چه‌قدر هم که ادامه بدم به تهش نمی‌رسم. بعضی از بی‌نهایتا از بی‌نهایت‌های دیگه بزرگترن و این، بزرگ‌ترین بی‌نهایتیه که من‌ می‌شناسم.

مثال‌ش توی ذهن من این‌جوریه: فرض کن توی یه راهروی خیلی خیلی طولانی وایسادی، انقدر طولانی که تهشو نمی‌بینی و می‌دونی که هرگز نمی‌تونی برسی به تهش. توی این راهرو هر چند قدم یه دونه ستون وجود داره. این ستونا اعداد طبیعی‌ان.

حالا فرض کن زیر پاتو نگاه کنی و ببینی بین هرکدوم از این ستون‌ها، یه گودال خیلی خیلی عمیق وجود داره که بازم تهشو نمی‌بینی و توی هرکدوم از این گودال‌ها پر تیله‌های رنگیه. این تیله‌های رنگی می‌شن اعداد گویا. حالا مولکول‌های همه ی تیله‌های همه ی گودال‌ها رو تصور کن! اون می‌شه اعداد حقیقی.

من می‌تونم تا پروتون ها و نوترون های این تیله‌های رنگی برم. ولی چه فایده ای داره؟ جز این‌که اینا همش یه بازی مزخرفه برای این‌که بالشت زیر سرِ مغز منو خیس کنه از اشک. جز اینکه لرزش دستا و پاهامو سر هر دوراهی بیشتر کنه. جز اینکه موهامون دونه، دونه، دونه سفید شه.


٢. پاییز امسال داره آخرین دقیقه‌هاشو نفس می‌کشه. نمی‌دونم می‌تونم بگم عجیب‌ترین پاییز زندگیم بوده یا نه، اما قطعا توی عجیب و پرماجرا بودنش شکی نیست. انگار واقعا دو سه سانت قد کشیدم و دو سه سانت خم شد کمرم، و جالبی‌ش اینه که خنثی نمی‌شن این دوتا با همدیگه. ترس، تردید، اضطراب، اشتیاق، لبخند؛ شایای سه ماه قبل و شایای امروز همه‌ی این حسارو داشتن و دارن هنوزم. ولی جنس‌شون فرق می‌کنه، حال‌شون فرق می‌کنه، حس‌شون، سن‌شون همه چیزشون زمین تا آسمون فرق می‌کنه. خیلی چیزا برام مهم بودن که دیگه نیستن، خیلی چیزا الآن برام مهمن که سه ماه پیش نبودن. خیلی چیزا فروریختن، خیلی آدما دور شدن، از خیلی آدما دور شدم. آدم‌هایی که فکرشم نمی‌کردم یه روز برسه که دور بودن‌شون انقدر برام بی‌اهمیت باشه. آدم‌هایی اومدن توی زندگیم که جالب، پیچیده، عجیب و هیجان‌انگیزن و خوشحالم که می‌شناسم‌شون و حضور دارن، هرچند احساسم نسبت بهشون هنوز توی یه هاله‌ی بزرگ از ابهام باشه.

و بین این آدم‌های جدید من شگفت‌انگیز ترین تضادها رو تجربه کردم، به‌خاطرشون اتفاقاتی رو تو وجودم تحمل و تحلیل کردم که فکرشم نمی‌کردم یه روزی بتونم با همچین کنش‌های درونی‌ای کنار بیام و حال خودم رو - با فاکتور گرفتن از نوسان‌ها و کشمکش‌ها- خوب نگه دارم. آدم‌هایی رو پیدا کردم که به شدت همراهن، آدم‌هایی که به شدت حمایتگرا و ساپورتیون و آدم‌هایی که به شدت خوش‌حالم کنارشون، و حتی آدم‌هایی که خوبن اما کنارشون خوش‌حال نیستم، و حتی آدم‌هایی که کنارشون خوش‌حالم اما انگار باز هم خوش‌حال نیستم.

و آدم‌هایی که دوست دارم تمام وقت‌های آزادم رو کنارشون قدم بزنم، به حرفاشون گوش بدم، باهاشون بخندم و دستشونو بگیرم و بدوام، تا هرجا که شد.

و آره. این شکلی بود پاییز. پر از تضاد، پر از شخصیت‌های جدید کشف‌نشده، و پر از دوراهی. پر از انتخاب ناتمام. پر از احوال عجیب و متفاوت. پاییز دیوارهای زرد و نارنجی، پاییزِ چشم‌های خشکیده در انتظار بارون‌های نیومده


٣.

I'm only honest when it rains
If I time it right, the thunder breaks
When I open my mouth

I wanna tell you but I don't know how
I'm only honest when it rains
An open book, with a torn out page
And my inks run out

I wanna love you but I don't know how
I don't know how

 

| Neptune - sleeping at last |


١٣٩٨/١٠/١۶

خب، حقیقت‌ش اینه که من همیشه از تو می‌نوشته‌م و همیشه هم خودم رو بابت نوشتن از تو سرزنش می‌کردم. (تو، مدت‌ها و مدت‌ها، ناخواسته باعث شدی که من، بی‌اراده به جون خودم بیفتم، خودم رو سرزنش کنم، خودم رو متهم ردیف اول تمام اتفاقات جهان بدونم و نمی‌دونی چه‌شکلیه متهم بودن توی وجود خودت.) ماه‌ها از آخرین باری که چیزی درباره‌ی تو برای خودم نوشته‌م می‌گذره. و این‌بار از تو می‌نویسم چون تو نمونه‌ی بارز محو شدن‌های بی‌صدایی هستی که یک روز حتی فکرش هم نمی‌کردیم.

ما آدم‌ها رو دوست داریم، حتی از خودمون هم بیشتر. بهمون هشدار می‌دن که یک روز می‌ره همه ی این احساس، که تموم می‌شه این قصه‌ی شاه پریون. ما باور نمی‌کنیم. ما هیچ‌وقت باور نمی‌کنیم، فقط عادت می‌کنیم. من این‌جوری فکر می‌کردم. تا این‌که دیدم تو چه‌قدر دورتر از حد تصور منِ چند ماه و سالِ پیش ایستادی و من حتی حواسم نبوده کی، چه‌طور انقدر دور شدی. و من باور کردم. من، باور کردم که دوری. من باور کردم که تو هم چرخ‌دنده ی جبری. مثل من، مثل همه ی ما. قصه‌ی تو هم گذشتن و رفتنه. قصه‌ی زندگی.

پس، خداحافظ دوست قدیمی من. من هیچ‌وقت بهترین دوست تو نبودم. فرصت نشد، فرصت هم اگر می‌شد، خودِ شدن نمی‌شد. من بلد نبودم؟ شاید. اما من خیلی بیشتر از چیزی که می‌شد کنار تو بودم. تو بودی؟ نمی‌دونم. نبوده باشی هم، این تویی که "درست" بوده‌ی. 

تو حتی از این خداحافظی خبر هم نداری. قراره چند روز/هفته/ماه دیگه همو ببینیم، تو از چارچوب در لبخند بزنی به من، من لبخندتو جواب بدم. اما تو، نمی‌دونم قراره که بفهمی یا نه، اما پشت لبخند من دیگه یه کهکشان گیج که حرف‌ها و حس‌های من ستاره‌هاش می‌شن و توی هم می‌پیچن، نیست. پشت لبخند من دیگه هیچی نیست، یا اگر باشه، یه "هیچی"ه که قبلا جای تمام دلتنگی‌م بوده برای تو، و حالا خالیه. (کسی چه می‌دونه که واقعا خالیه یا نه. کسی چه می‌دونه که دلتنگی این حرفارو روی زبون من جاری کرده یا بی‌حسی.) 

قراره کنار هم بشینیم، باهم حرف بزنیم، ولی خدای من! هیچ چیز قرار نیست رنگی از گذشته داشته باشه. دیگه هیچ‌کدوم‌مون حتی چیزی از زخم مشترک‌مون یادمون نمیاد. بین خودمون باشه یا نباشه، یادمون بیاد یا نیاد هم دیگه برای من مهم نیست. فکر می‌کردم این زخم قراره برام خیلی مهم باشه اما نیست. من توی تاریخ جا نموندم، گذشتم، رفتم و دیدم که زخم توی مسیره همیشه. فرقی نمی‌کنه با کی مشترک باشه وقتی عمق اشتراکش یکسان نیست. (یادته درباره زخم مشترک نوشته بودم و روزی که نگاهت بهش میفته، لبخند می‌زنی، سرتو ت می‌دی و برمی‌گردی به امروزی که حالت بهتره؟ اما امروز، من نمی‌دونم تو وقتی نگاهت به اون زخم بیفته، حتی یادت میاد که من به خودم زخم زده بودم تا مال تو رو ترمیم کنم یا نه. پس، منم احتمالا وقتی نگاهم به مال خودم بیفته فقط ابروهامو بندازم بالا. بدون مرور، بدون لبخند، بدون هر چیز اضافه‌ای. ) 

پس، خداحافظ دوست قدیمی من. من باور کردم که تو دور شدی، حتی دور تر از روزی که نمی‌شناختمت. آدمها تا وقتی که همدیگه رو نمی‌شناسن، بی هیچ قصه‌ی مشترکی دورن، دوری ای که نزدیک کردنش به سادگی رد شدن از عرض یه خیابونه، حتی اگه هزار سال طول بکشه. اما موقع رفتن، موقع دور شدن، سنگینی خاطرات مشترکی که توی کوله‌هاشونه، بین‌شون سیاه‌چاله ای می‌سازه که هرگز طی نمی‌شه. اگه طی بشه هم، معلوم نیست ته‌ش به کجا برسه؛ اما قطعا سر جای اول‌شون برنمی‌گردن. اولین قدم رو که برداری، همه‌چی عوض می‌شه. همه‌چی. 

پس، خداحافظ دوست قدیمی من، با این‌که تو از این خداحافظی بی‌خبری و هرگز خبردار نمی‌شی. کاش تو هم با من خداحافظی کرده باشی گوشه‌ی دفترت، بی‌اینکه من خبردار بشم. کاش تو هم حواست بوده باشه که چه‌قدر دور شدی از من. می‌دونم که نکردی، می‌دونم که نبوده. می‌دونم که الآن حتی تصدیق هم نمی‌کنی این فاصله رو. چون این فاصله، برای کسی که یه روزی خیلی نزدیک بوده، خیلی راهه، نه برای کسی که حتی اون‌قدر نزدیک هم نبوده.

پس خداحافظ دوست قدیمی من. خداحافظی کردن با علم به این‌که کسی صداتو نمی‌شنوه خیلی لذت‌بخشه. کاش تو هم با من خداحافظی کرده باشی گوشه ی دفترت، بی این‌که من خبردار بشم، بی‌اینکه من بشنوم.


و من تحریف‌کننده و بسط‌دهنده ی کوچک‌ترین جرقه‌های احساس‌یی ام که توی ذهنم روشن می‌شن. 


توی اون برگه ای که زنگ آخر، سر شیمی، کل‌ش رو سیاه کردم با افکار درهم و برهم ام به امید اینکه قراره پاره شه و بره توی زباله‌ها و انقدر سفسطه کردم که نرفت نهایتا،
جمله آخرو، ساعت ۱۴:٢٧ نوشته بودم: من فقط خسته‌م. فقط می‌خوام از در کلاس برم بیرون و یه نفر بهم بگه که هیچی نیست،
و راست گفته باشه.


کشو را باز می‌کند. یک دنیا نوار کاست، به تعداد تمام مو های تمام سر های تمام آدم‌ها. بعضی کهنه‌تر، بعضی نو؛ روی هرکدام یک شماره ی- کسی چه می‌داند چند رقمی؟ برخی پوسیده و رنگ و رو رفته، از آن‌ها که می‌دانی ضبط صوت به میانه‌هایش که برسد - اگر برسد البته - با یک صدای گوشخراش متوقف می‌شود و نوار را تف می‌کند بیرون، یا که سوزن‌اش روی یک واژه گیر می‌کند، تا ابد (خیلی هایشان بی سوزن و بی گیر اینطورند البته. حکایت خیلی از سال‌های زندگی‌هامان. تکرار، تکرار، تکرار. هر روز و شب تکرار.)

یک نوار کاستِ غبار گرفته، وسط کشوی خرت و پرت‌ها. بر ش می‌دارد، 

نوار را فوت می‌کند، آن قدر محکم که برای زدودن غبارِ نمی‌دانم چند ساله‌اش کافی باشد. پشت‌اش را نگاه می‌کند به دنبال نشانه ای. 1399 -اگر به مبداء تاریخ ما نوشته باشند- دوازده میلیارد و نمی‌دانم چه‌قدر - اگر به مبداء آغاز وجود- 

نوار را در ضبط صوت جا می‌زند، درش را می‌بندد. دکمه ی پلی. صدا، صدا، صداهایی مبهم، غیرقابل تشخیص، شبیه خش‌خش‌ها و ترق و توروق هایی که گاه گداری، نیمه‌های شب، از هال و آشپزخانه می‌شنوی.

‏انگشت‌اش را روی دکمه فست فوروارد نگه می‌دارد. برای چند هفته، شاید هم چند ماه. دوباره پلی. صدای برخورد پاشنه های تختِ یک جفت صندل جلو باز، با سطح ناصاف پیاده‌رو. صدای قدم، قدم هایی بی‌مبدا و بی‌مقصد، به غایت' از هم گسسته. چشمهایش را می‌بندد و به قلب واقعه راه می‌یابد.

آدم، با چشم‌های بسته هم، فرقِ پاییز و تابستان را می‌فهمد. با چشم‌های بسته می‌بیند که جهان، پشتِ پلکهایش، در روشنایی فرو می‌رود. اولین جرعه‌های تابستان در بر می‌گیرد اش، تن‌اش گرم می‌شود، و قلب‌اش. تلاش می‌کند چشم‌هایش را رو به دنیا بگشاید که آفتاب، با تمام بی‌رحمی مهربانانه‌اش، از باریک‌ترین دریچه ی میان پلک‌هاش عبور می‌کند. پلک‌ها و تمام اجزای صورت‌اش از تندیِ آفتاب مچاله‌ می‌شوند. دست‌اش را سایه‌بان صورت‌اش می‌کند و نگاهش را، بالاخره، می‌دوزد به آرامش و هیاهوی خلوتِ تابستان.

نفس می‌کشد، نفسِ عمیق. تا تهِ تهِ وجودش را پر می‌کند از هوای تازه. فلش بک، به چند ماه قبل. به روزهایی که نور را، هوای تازه را، دلخوشی را، چپانده بودند توی شیشه‌های کوچک دربسته و گذاشته بودند بالاترین طبقه‌ی بلند ترین گنجه‌ی دنیا. به روزهایی که سوزن ضبط صوت گیر می‌کرد روی واژه ی درد، درد، مدام درد، مدام تکرار، تکرار. به روزهایی که قلب آدم‌ها پر می‌کشید برای دوباره در آغوش گرفتن کسی، برای خنده‌هایی که نه از پشت پیام‌های ضبط شده، که سوار بر ارتعاشات هوای اتاق به گوش‌مان برسد. برای روزهای بی‌اندازه عادی، بی‌اندازه کسالت باری که چه کسی می‌دانست روزی از راه می‌رسد که از سر گرفتن‌شان، دوباره داشتن‌شان، تنها حسرت و مرور خاطرات‌شان، تنها روزنه‌ی نوری می‌شود که در تاریکی غلیظ و فراگیر دنیایمان می‌توان یافت؟

ما در کنج غمگین خانه‌هایمان خزیدیم، مغزمان، محصور در این چاردیواریِ سربسته، از دیواری به دیوار دیگر کوبیده شد. درد کشیدیم و برای تمام چیزهای از دست رفته سوگواری کردیم و حسرت دیروز را خوردیم و از قصه ی فردا گفتیم. 

و فردا، رسید. مانند تمام فرداهایی که می‌رسند.

آفتاب درآمد، آفتابِ همیشه. شهر ما سرفه می‌کرد و خاک را از لباسش می‌تکاند، و شهرهای بسیاری در هرکدام از ما فروریخته بود. یکدیگر را، شاید سخت‌تر از پیش، در آغوش گرفتیم. دقیق‌تر به یکدیگر گوش سپردیم و عمیق‌تر یکدیگر را نگاه کردیم. زخم‌هایمان را بستیم و در سکوت کنار هم نشستیم و گذاشتیم سکوت، جای خالی تمام چیزهای از دست رفته را پر کند. اشک نریختیم، ما اشک‌هایمان را ریخته بودیم. حالا، از تمام قصه دردآلودمان، تنها خاک مانده بود و صورت‌هایی که باید خطوط‌شان را دقیق‌تر به خاطر می‌سپردیم. دردِ محوِ کهنه‌ای مانده بود، و جمعیتی که به زندگی بازمی‌گشت اما نه مثل قبل. هیچ‌چیز شبیه گذشته نبود. ما زخم‌های مشترکی داشتیم که از یکدیگر دور و به یکدیگر نزدیک‌مان می‌کردند، و می‌دانستیم که قلبِ شهرمان، انتظار ما را می‌کشد. برای سرود و برای مرثیه، برای لبخند و برای دردهای بیشتر. برای زندگی. مثل همیشه.

ما از فردا گفتیم، و فردا آمد. فردا همیشه می‌آید. تا وقتی که خیابان‌هایی باشند برای قدم زدن، حرف‌هایی برای گفتن، کافه‌هایی برای رفتن، بطری‌های شیشه‌ای نوشابه برای جمع کردن، دامن‌های چین‌دار و شلوارهای گشاد رنگی و شال‌های بلند و کفش‌های بندی برای پوشیدن، دیوارهایی برای تکیه دادن و گوشه‌هایی برای نشستن، بغض‌هایی برای شکستن، دست‌هایی برای گرفتن، باران‌هایی برای دویدن، آوازهایی برا خواندن، آوازهایی برای شنیدن، غروب‌هایی برای تماشا کردن و سکوت هایی برای ماندن، تا وقتی که خاطره ای هست برای ساختن، فردا می‌آید. فردا همیشه می‌آید.


توی اون برگه ای که زنگ آخر، سر شیمی، کل‌ش رو سیاه کردم با افکار درهم و برهم ام به امید اینکه قراره پاره شه و بره توی زباله‌ها و انقدر سفسطه کردم که نرفت نهایتا،
جمله آخرو، ساعت ۱۴:٢٧ نوشته بودم: من فقط خسته‌م. فقط می‌خوام از در کلاس برم بیرون و یه نفر بهم بگه که هیچی نیست،
و راست گفته باشه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Lisa Lori Marcus شیمی رسانه وبلاگ آموزشی دبستان نمونه اولین سایت کرک اکانت کلش اف کلنز در ایران Jerry Corey پیکاسو هنر